نور چشم من ، امانت خدا

رَبِّ اجْعَلْنِی مُقِیمَ الصَّلاَةِ وَمِن ذُرِّیَّتِی رَبَّنَا وَتَقَبَّلْ دُعَاء

نور چشم من ، امانت خدا

رَبِّ اجْعَلْنِی مُقِیمَ الصَّلاَةِ وَمِن ذُرِّیَّتِی رَبَّنَا وَتَقَبَّلْ دُعَاء

حال ما


دستام بوی میگو کرفته بود .... هرچی میشستم نمی رفت. حالم بهم میخورد. اما دیر شده بود.تند تند لباس پوشیدم و رفتم...

بارون می اومد و من آروم میرفتم چون خیابون ها لیز بود.

انگار داشتم میرفتم سر یه قرار ملاقات خیلی مهم. دستپاچه بودم. هیجان زده بودم. رسیدم.

جای پارک نبود. مجبور شدم برم دورتر پارک کنم و تا رسیدم داخل فهمیدم همه جای حسینیه پر شده و مدرسه کنار حسینیه رو فرش کردن برا ما ها که دیر رسیدیم.

یه جا نشستم اولین بار بود که بعد از بارداری به یه جلسه میرفتم. ذوق داشتم. به همه آدمهای دور و برم نگاه کردم. چندتا شون مثه من بودن یعنی؟ یه خلوت عاشقانه بود و من و نی نی. براش دعا رو با ترجمه خوندم. اشک نریختم .با آرامش خوندم. فقط چون یه خورده بلندگو مشکل داشت کمی اختلال بود. اما خوب بود. دعا تموم شد. رفتم پایین . تو حیاط. بارون قطع شده بود. اما خنکیش و تازگیش بود. با تمام وجود نفس کشیدم که به نی نی هم برسه. آسمون خوشکل بود... شنیدم که کسی گفت : حسین ارباب ....بدجوری به دلم نشست...بدجور...

بعد هم از امام رضا خوندن...

نمی دونم اما محشر بود.

نعمتیه که با یه نی نی بری جایی و احساس کنی خلوتی داری و با همه خوبان عالم حرف بزنی. معجزه است.

اومدم خونه.همسرم با خستگی تمام(ماهی و میگو پاک کرده بودیم با هم و من بقیه شو و جادادن رو گذاشته بودم برای اون و رفتم دعا!!!) هنوز عرفه رو تموم نکرده بود.خیلی دلم سوخت .گفت این چند صفحه رو به جای من بخون لطفا. افطار کرد .... و من سرشار شدم از نعمت داشتن او....




خیلی زیاد به همه اونایی که مشکل دارن تو بچه دار شدن فکر میکنم. واقعا دعا میکنم براشون.از جمله مگنولیای عزیزی که رفته و خبری ازش نداریم. از روز اول خیلی خیلی به فکرشم.کاش می دونستم حالش چطوره این روزها..






آفرینش



شب تولد امام رضا ما تصمیم خودمونو گرفتیم.

خیلی خیلی برام مهم بود که از قبل آمادگی کامل (تا اونجایی که میشه داشته باشیم).از شش ماه قبل.من رفتم مکه و اونجا روبروی خانه کعبه از خدا خواستم که کمک کنه و بهمون این فرصت رو بده.برگشتم و با همسرم صحبت کردم و قرارمون این شد که مسایل بین خودمون رو تا اون جایی که عقل و تواناییمون اجازه میده حل کنیم. بعدا اقدام کنیم.


یک هفته قبل از تولد امام رضا دعاها و کارهایی رو که شنیده بودیم یا خونده بودیم با آرامش انجام دادیم.البته از اول ازدواج گاهی حواسمون بود به اینکه ما یه روزی قراره یک امانتی دریافت کنیم برا همین جسته و گریخته بعضی چیزها رو رعایت میکردیم.


دیروز نهم آبان نود من با تمام وجودم جواب آزمایش رو از قبل حس کرده بودم. خودم در درونم حسی داشتم و دارم خیلی خیلی خاص. وقتی عصر رفتیم برای جواب من مطمئن بودم. ولی تند و تند صلوات می فرستادم. وقتی همسرم اومد با خنده و گریه وجود کوچولوی درونمو جشن گرفتیم. رفتیم خونه. حس خوشکلی بود.بعد آخر شب رفتیم شاهچراغ. نماز حاجت خوندم و نماز شکر و همزمان خیلی از عزیزانی که میشناختم چه مجازی و چه واقعی تو ذهنم بودن. دلم نمی خواست بیام بیرون. انگار چسبیده بودم.و کسی منو می کشید. دعای توسل و زیارت عاشورا .....نمی دونم چی بگم.یا امام الرحمه ..... یا قرة عین الرسول.... یا ابا عبدالله


ته دلم ذوق کردم که با تو امسال محرم دارم.نمازهامو با توجه بیشتری می خونم.نگاه هامو کنترل می کنم. زبان و گوش نیز.و همسرم هم همینطور.قرآن برای تو می خونم. مهرم به همه چندبرابر شده و ....وای یه کتاب میشه اگه بخوام بنویسم تو با ما چه کردی.چقدر تو پاکی که در اولین روزهای پیدایش خودت داری ما رو می کشونی بالا.



نمی دونم .هنوز برام سنگینه و خاص.وقتی خودم از این حیرت در اومدم بیشتر می نویسم.هنوز زبانم نمی چرخه چیزی بیشتر از حمد بگویم.


الحمدلله