امشب که بعد از این همه مدت خودکارم را برداشته ام تا
دوباره برای این صفحه چیزی بنویسم؛ همین که سررسید را باز کردم نمی دانم چه شد که
یکهو پرت شدم توی خاطراتم...توی خودم...توی گذشته ام....
آن قدر خاطره ها با سرعت از جلوی چشمم رد می شوند که خیلی
هنر کنم از هر صدتا یکی را به کاغذ بکشم...
تقصیر همین خودکار و سررسید است و تقصیر من که هیچ وقت نتوانستم به دکمه های کیبورد عادت کنم...
یاد خودکارها و سررسیدهایی افتادم که سال های سال مونس خلوت
های شبانه ام بودند...
آن خودنویس قرمزی که هدیه ی بابا بود و همیشه با جوهر سبز
پرش می کردم...
چقدر برایم عزیز بود...هیچ وقت از خودم جدایش نمی کردم...
آن تصادف کذایی که مرا بیهوش به بیمارستان بردند و وقتی به
خانه برگشتم، خودنویس توی جیبم خرد شده بود و رنگ پس داده بود به پیرهنم...
آن روزهایی که هنوز مجرد بودم اما یک پسر خیالی داشتم که
همه جا با خودم می بردمش و پابه پای آرزوهایم بزرگش می کردم... اسمش مهدیار بود...
ازدواج که کردم هنوز احمد را نداشتم و خیلی شب ها برای
مهدیار نامه می نوشتم....باید توی یکی از همین سررسیدها باشد...
هشت سالی که بی وقفه هر روز قبل از طلوع آفتاب به دیدن بابا
می رفتم و سنگ قبرش را با گلاب می شستم و ...
زمستان هایی که موقع شستن سنگ مزار، انگشت هایم یخ می زد و
تا زنگ دوم مدرسه باز نمی شد...
تابستان هایی که وقتی به گلزار می رسیدم هنوز درها را باز
نکرده بودند و از دیوار پشتی بالا می رفتم...
آن روز عصر توی طالقان که هوس کوهنوردی به سرم زده بود و
فکر می کردم یک ساعته می شود از استینه بالا رفت... وسط های کوه که رسیدم داشت
غروب می شد ...دیوانگی کردم و عزمم را جزم که حتما باید به قله برسم...به قله که
رسیدم آن پایین از بلندگوی امامزاده صدای اذان حبیب می آمد...
لحظه هایی که از شدت تاریکی قدم از قدم نمی توانستم
بردارم...
درد طاقت فرسا به خاطر تخته سنگی که سقوط کرده بود و بین
این ظلمات یک راست فرود آمده بود توی کمرم...
دقیقه هایی که به معنای واقعی کلمه با مرگ دست و پنجه نرم
می کردم....
فکر کن توی چنین شرایطی باشی... بین زمین و آسمان گیر کرده
باشی... وحشت از تنهایی و تاریکی وجودت را فرا گرفته باشد...درد امانت را بریده
باشد... نه دستت به جایی برسد... نه صدایت به کسی... هر لحظه امکان سقوط به دره...
آن وقت از آن پایین ..از آن دور..از بین سوسوی چراغ های
خانه های روستایی صدای یک فروشنده ی دوره گرد را بشنوی که با بلندگوی دستی اش مدام
فریاد بزند؛ آی خربزه...خربزه دارم....خربزه ی شیرین...ببرّ و ببر...به شرط
چاقو... خربزه...خربزه دارم...
توی چنین شرایطی شیرینی های دنیا چقدر تلخ و بی معنا و مضحک
و گریه آورند...
آن روزها نه احمد داشتم نه نرگس نه فاطمه...
هنوز که هنوز است وقت و بی وقت صدای نخراشیده ای با بلندگوی
دستی توی گوشم می پیچد: خربزه...خربزه دارم....
سؤالی که تا چند سال همه ی ذهن و قلبم را مشغول کرده بود و
گاهی به خاطرش با خدا دعوایم می شد که خدایا درست است از آفریدن آدم ها هدف داشته
ای و هدفت هم نامعلوم نیست.... هم توی قرآن از آن حرف زده ای هم معلم های دینی
بلدند ساعت ها آن راتوضیح بدهند و توی کله ام کنند... اما من به هدف از خلقت بقیه
ی آدم ها کاری ندارم... دلم می خواهد بدانم شخص من را برای چی آفریده ای... یک دلیلی می خواهم که برای بقیه ی آدم ها نباشد...فقط برای خودم باشد....
آن سحرگاه جمعه ای که بعد از چند سال جواب سؤالم را پیدا که
نکردم... دیدم... حس کردم... همین که کنار باب القبله برای اولین بار نگاهم از دور
افتاد به ضریح شش گوشه...از شدت گریه حالم دست خودم نبود...فقط یادم هست که همان
جا به سجده افتادم و دلم می خواست تا صبح قیامت سر از سجده برندارم و فقط خدا را
شکر کنم از اینکه می توانست مرا خلق نکند و از چنین زیارتی محروم کند اما نکرد...
آن روزها پای ایرانی ها تازه به عتبات باز شده بود و حرم ها
جای سوزن انداختن نبود....
آن شب یک گوشه از صحن امام حسین کنار یکی از اطاق ها غلغله
بود...مردم اسم گم شده هایشان را می دادند و یک نفر با لهجه ی عربی و با فارسی دست
و پاشکسته از پشت بلندگو گمشده ها را صدا می زد...
از اطراف یک تکه کاغذ پیدا کردم و اسم امام زمان را روی آن
نوشتم...به این حساب که آقا شب های جمعه باید حرم امام حسین باشد...
نوشتم فرزند شما گوشه ای از صحن منتظر شماست...
کاغذ را دادم دست آن آقا و از بلندگو خواند...
ایستادم گوشه ی صحن و تا صبح...
آن سال که پول نداشتم تا با اردوی سالیانه ی هیئت به مشهد
بروم اما بدجوری دلم کنده شده بود... یک عریضه نوشته بودم برای امام رضا و حاجت
هایم را لیست کرده بودم...توی اولین حاجت نوشته بودم آرزو دارم همزمان با بچه های
هیئت من هم مشهد باشم...عریضه را داده بودم به علی و کلی سفارش کرده بودم که
فراموش نکند و خیلی زود آن را توی ضریح بیاندازد...
لحظه ای که علی عریضه را توی ضریح انداخته بود من رسیده
بودم مشهد....
یک ساعت بعد از
اینکه با هیئت از مشهد برگشتیم؛ علی با آشفتگی آمده بود در خانه مان ...قسم می
خورد که مطمئنم عریضه ی تو را توی ضریح انداخته ام اما عریضه توی جیبش بود...عطر خوبی
هم می داد...هنوز هم وقتی بازش می کنم عطر خوبی می دهد... گاهی وقت ها می نشیم و
لیست حاجت های آن روزگارم را می خوانم.... حاجت آخری به خیال خودم کمی مادی بود و
خجالت کشیده بودم با صراحت بنویسم...نوشته بودم همان حاجتی که خودتان بهتر می
دانید...
فردای مشهد، رفته بودم گلزار پیش بابا..بعد از آن طبق معمول
،سری به حسین زدم... آن روز نمی دانم چه شد که سر قبر حسین حال عجیبی پیدا
کردم.... احساس کردم حسین دارد به من می گوید تو که هر روز می آیی برای من فاتحه
می خوانی هیچ از حال مادر و خواهرهایم با خبری؟ خانه شان که با اینجا فاصله ای
ندارد... می میری اگر دوتا نان داغ بگیری ببری برایشان؟.... خلاصه خام شدم و همان
جا به حسین قول دادم که تا چهل روز نان بگیرم و ببرم خانه شان...غافل از این که آن
بالا بالاها چه نقشه هایی برای من کشیده اند...بگذریم..همین قدر بگویم که بعد از سه
روز، فقط سه روز....شدم داماد این خانواده... و این یعنی آخرین حاجت لیست عریضه ام
که به آقا گفته بودم خودتان بهتر می
دانید... البته هیچ مصداقی در ذهنم نداشتم ... همه چیز را قلبا به امام رئوف
واگذار کرده بودم...
هنوز هم مادرخانم باور نمی کند که من از آن سنگک داغ گرفتن
ها هیچ غرض و مرضی نداشتم... و اصلا توی کوچه شان معروف شدم به همان دامادی که چند
روز نان سنگ آورد و ....
نوجوانی هایم که از نفریحات لذت بخش زندگی، قالی بافتن
بود... شاید خیال بافتن را هم همان روزها یاد گرفتم...
و این که اول دبیرستان بودم که جمله ی "امیری حسین و
نعم الامیر" تازه به گوشم خورده بود و بدجوری ذهن و دلم را مشغول کرده بود...
گاهی می نشستم و خطاطی اش می کردم اما راضی کننده نبود... به سرم افتاد که باید آن
را تابلو فرش کنم... داستان خطاطی و نقشه کردنش به قاعده ی چند قسمت قصه های مجید
است... خلاصه اینکه تابلو فرش را بافتم ...زمینه اش کرک سورمه ای بود و نوشته اش
ابریشم طلایی.... حاشیه هم داشت...
این که چقدر این تابلو برایم عزیز بود...
این که از همان اول که تابلو روی دار بود حسین، چشمش آن را
گرفته بود و هی اصرار می کرد و می گفت من پولش را می دهم این را برای من بباف...
این که وقتی تابلو تمام شد اصرارهای حسین دیگر داشت رنگ
التماس می گرفت و امتناع من هم سخت تر و محکم تر...
این که حسین پر کشید و تابلو را با شرمندگی هدیه دادم به
خانواده اش...
این که یکی از همان شب ها خواب دیدم از دنیا رفته ام و فقط
اجازه دارم یکی از اموالم را با خودم به آن دنیا ببرم...
تنها چیزی که توانستم با خودم ببرم همان تابلو بود...
آن سحر بیست و سوم ماه مبارکی که احمد کوچک بود و توی حرم
امام رضا گم شد...
این که آن شب چقدر گشتم و چقدر گشتم و چقدر گشتم...
نزدیکی های اذان صبح یاد حرف شب پیشم با امام رضا افتادم...از
بعضی رفتارها و حرف های احمد نگران بودم...دوباره جنونم گل کرده بود و به آقا گفته
بودم اگر قرار است اولاد من کم ارادت به شما باشند نمی خواهمشان...و حالا
احمدم...جگرگوشه ام..نبود... هیچ جا نبود... آب شده بود رفته بود توی زمین...
مادرش را بعد از نماز صبح با نرگس فرستادم خانه و خودم
ماندم که دوباره بگردم...
می دویدم... از این صحن به آن صحن...می ایستادم... نگاه می
کردم به گنبد...دوباره می دویدم...از حرم بیرون می رفتم....برمی گشتم حرم...
صبح جمعه بود...هوا کم کم داشت روشن می شد...موکب شیعیان
طائف توی صحن سقاخانه پشت پنجره فولاد شروع کرده بودند به دعای ندبه...با لحن
گیرای حجازی...: بعد ان شرطت علیهم الزهد فی درجات هذه الدنیا الدنیه...
هی می رفتم و برمی گشتم: ...وقلت انما یرید الله لیذهب
عنکم...
می رفتم ستاد گمشدگان...خبری نبود... برمی گشتم...: و سدّ
الابواب الّا بابه...
می رفتم آگاهی..فایده ای نداشت... بر می گشتم... این
ابناءالحسین... صالح بعد صالح و صادق بعد صادق...
هی می رفتم و می آمدم و رد می شدم... رد می شدم از کنار
أینَ أینَ های حجازی ؛ دنبال گم شده ی خودم که انگار برایم عزیز تر بود...
آنقدر دویده بودم و آنقدر پرپر زده بودم که زانوهایم رمق
نداشت...از نفس افتاده بودم... زانو زدم کنار موکب طائف... یعنی احمد من کجا می
توانست باشد؟...أین ابن النبی المصطفی و ابن علی المرتضی و ابن... مادر احمد
زنگ زد... احمد پیدا شده...بیا خانه... سؤال نکردم که کجا؟ کی ؟ چطوری؟
مداح طائفی رسیده بود به بأبی انت و امی و نفسی لک
الوقاء....تا آخر ندبه را ماندم و یک دل سیر گریه کردم به پای لنگ ارادتم...به گم
شدگی خودم... به این که باید نگران کم ارادتی خودم باشم نه ان طفل معصوم...عزیز علیّ أن اری الخلق و...
وقتی برگشتم خانه احمد خیلی قشنگ و آرام خوابش برده
بود...توی خواب بوسیدمش...دست کشیدم روی سر پسری که باعث شده بود بابایش بعد از
عمری دوباره پیدا شود....
آن صبح های تابستانی که همراه بابا می رفتم به روستایمان...
بابا آنجا کارهای عمرانی روستا را پی گیری می کرد..به من می گفت می خواهی با من
باشی یا بروی با دوست هایت بازی کنی؟
من بازی را نتخاب می کردم...بابا از من قول می گرفت پسر
خوبی باشم و می رفت...ساعت های اول دوری از بابا پسر بدی نبودم....همان بازی ها و
شیطنت های کودکانه بود...بیشتر که می گذشت جنس شیطنت ها عوض می شد..برداشتن تخم از
لانه ی کبوترهای چاهی.... رفتن بی اجازه به باغ مردم... شکستن شاخه ها...سواری گرفتن
از گوسفندهای زبان بسته...حتی یک بار یکی از اهالی ما را در حال گوسفندسواری دید و
یک فحش پدر...نثارم کرد...
عصر که می شد دلم برای بابا تنگ می شد...دلم می خواست دیگر
بدی نکنم اما نمی شد...پشیمان می شدم که چرا پیش بابا نماندم...غروب دیگر دوست
هایم را رها می کردم و شروع می کردم به جستجوی خانه به خانه برای پیدا کردن
بابا...
آن لحظه ای که بابا پیدا می شد....
یا همین امشب که زیر نور کمرنگ چراغ دارم نگاه می کنم به نعمت هایی که یک تارمویشان هم از سرم زیاد است...به
صورت معصوم بچه هایی که خوابیده اند و بانوی خسته ای که عطوفتش سرشار از عطر امام
رئوف است...
خدا می داند که می خواستم چیزهای دیگری بنویسم...
می خواستم از حرص و جوش خوردن های شیرین بزرگترها از کارهای
بچه ها بنویسم...مثل این که احمد هر وقت مسواک می زند ما باید تا دوروز دنبال در
خمیردندان بگردیم...
می خواستم از جملات قصار نرگس بنویسم...مثلا وقتی دست خالی
به خانه می آیم و در جیب هایم هم چیزی پیدا نمی کند : مرد باید یه عالمه جیب داشته
باشه...
می خواستم از شش ماهگی بنویسم و این که شاید شیرین ترین سن بچه
ها باشد... مثلا آب خوردنشان....
هنوز ولی این خاطره ها رهایم نمی کنند...خاطره هایی که
گذشته نیستند..انگار حال اند...وحتی آینده اند...
چقدر ازآن دورها صدا می آید امشب...
خربزه... خربزه ی شیرین...
اذان حبیب...
حجةابن الحسن! فرزند شما گوشه ی صحن بِالإنتظار...
موکب طائف.... بنفسی انت من تلاد نعم لا تضاهی...
دلم می خواهد بروم...
بروم به روستای پدری ام...
به غروب های کودکی ام...
خسته شده ام از بدی...
از بازی....
بروم خانه ها را یکی یکی در بزنم...
بپرسم بابای من اینجا نیست؟