...

 

1.تعدادی یادداشت توی پیش نویس ها بود که می خواستم سرفرصت بعد از بازبینی و ویرایش منتشر کنم؛ ولی خب به خاطر مشکل بلاگفا الان هیچ کدام نیستند در عوض تازگی برخوردم به صفحه ای که صاحبش خیلی توانمند و هنرمندانه می نویسد و در بین موضوعاتش، موضوع این وبلاگ هم خیلی باریک بینانه و همه جانبه تر دنبال می شود:

https://instagram.com/morshedzade/

 

2. انشاءالله هر موقع فرصت شد مطالب اینجا و بقیه ی وبلاگ ها را به پرشین بلاگ منتقل خواهم کرد:

http://2ta7.persianblog.ir/

 

 

علی بلیُ الله...

 

بچه ها هم زمان که دارند واژه ها را از ما یاد می گیرند خودشان هم برای معناهای مورد نظرشان واژه خلق می کنند. یا دست به ترکیب سازی های خلاق می زنند. گاهی هم واژه های تکراری و معمولی ما را با شیوه ای تازه ادا می کنند و انگار به کلمه ها و ترکیب های مرده جان دوباره می بخشند. واژه ها گاهی معنای عمیقی دارند که ما بر اثر تکرار از این عمق غافلیم و با تلفظشان روحمان تازه نمی شود یا واکنشی نشان نمی دهد......واژه هایی مثل سلام...مثل خداحافظ...مثل بابا...مثل مادربزرگ.... و خیلی کلمه های به ظاهر معمولی معمولی.... بچه ها با یک تغییر کوچک یا بزرگ ما را دوباره متوجه عمق این واژه ها و متأثر از آن می کنند...

چه دنیای ملال آوری می شد اگر هر روز واژه ای در آن متولد نمی شد یا واژه های کهنه، گهگداری رخت تازه نمی پوشیدند....

یک عالم مثال داشتم از این دست اختراعات و اکتشافات که نشد...

 

نقش فرزندان در...

 

علی آقا دوستم؛ که توی چند پست قبل گفته بودم سخنران هیئت بچه هاست؛ دهه ی اول محرم برای تبلیغ  به یکی از شهرهای غرب کشو رفته بود... امشب داشت تعریف می کرد که یکی از موضوعاتی که امسال با آن مواجه بوده این بوده که بعضی بچه ها و نوجوان ها می آمدند و مشاوره می خواستند که چه کار کنند پدر و مادرشان پای ماهواره ننشینند...

 

https://plus.google.com/u/0/115498168762734798534/posts/U8kHzYHXFzs

 

هذا یوم الجمعة...

 

 

دارم فکر می کنم ما هم ولی محترمی داریم که گاهی پیش خدا سرافکنده ی کوتاهی های ماست...

 

قانون بقای دیوانگی...

 

با احمد نشسته ایم به تعریف کردن.

می گویم احمد تو که به نرگس گیر می دهی که فلان کار را نکن خودت که بچه بودی دقیقاً همین کار را می کردی.

می گوید واقعاً من همچین کاری می کردم؟

می گویم بله و مادرش هم تأیید می کند...

می گوید ااااه. من چرا اینجوری بودم؟

بعد می گوید خب چرا دعوایم نمی کردید؟ چرا به زور جلویم را نمی گرفتید؟ چرا کتکم نمی زدید؟

می گویم خب پادشاه بودی...صبر کردیم که خودت عاقل بشوی بفهمی...

می گویم احمد یادت هست اولین باری که می خواستم ببرمت هیئت چقدر داد و بیداد کردی ؟ گفتی من این مسخره بازی ها را دوست ندارم؟ هی می گفتم حالا یک بار بیا اگر بد بود دیگر نیا؟ یادت هست چه الم شنگه ای راه انداختی؟ حالا اگر یک ثانیه هیئتت دیر بشود زمین و زمان را به هم می دوزی...

می خندد می گوید واقعاً چقدر دیوانه بودم...

می گویم یادت هست گفتم فلان کار را انجام نده؛ چقدر گریه کردی و رفتی انجام دادی؟ بعد پشیمان نشدی؟

می گوید چرا خیلی پشیمان شدم. واقعاً من چرا این قدر خنگ بودم؟

چندتایی هم مادرش تعریف می کند و احمد می خندد و شرمنده می شود. خودش هم چندتا کار از این قبیل یادش می آید که ما یادمان نبوده...

خلاصه هی خودش را به خاطر این که خنگ بوده سرزنش می کند..

می پرسم حالا دیگر عاقل شده ای؟ می گوید آره الان دیگر خودم می فهمم که چقدر کارهایم بچه گانه بوده.

می گویم اگر باز هم ما گفتیم فلان کار را بکن و تو دوست نداشتی احتمال نمی دهی که ممکن است یک روز خودت هم بفهمی که حرف ما درست بوده؟

می گوید چرا ممکن است..

می گویم خب بهتر نیست از همین الان حرف ما را گوش کنی که بعد خودت به کارهای خودت خنده ات نگیرد؟

می خندد و می گوید بله بهتر است...

بعد می گوید یعنی آدم هر سنی که بشود بعداً می فهمد که دیوانه بوده؟

بعد برایش از دیوانه بازی های جوانی های خودم تعریف می کنم و این که آن موقع چقدر فکر می کردم کارهایم درست بوده اما بعداً متوجه می شدم که چقدر دیوانگی بوده این کارها...

بعد می گویم چه بسا بعداً هم به خیلی کارهای الان خودمان بخندیم...

می گوید کاش همیشه یک نفر باشد که به آدم بگوید چه کاری درست است...

می گویم پسرم همیشه یک نفر هست...

منتها گاهی وقت ها صبر می کند که خودمان عاقل بشویم و بفهمیم...

گاهی وقت ها هم ما زیربار حرف هایش نمی رویم و راه خودمان را می رویم...

 

نیازمندی ها...

 

توی یک سایت تخصصی شعر مدتیه که در بخش کوتاه نوشت های سایت، جملات شاعرانه ی بچه ها رو  در کنار اشعار کوتاه شاعران بزرگ منتشر می کنیم

این هم نمونه هاش:

شعر و کودکی

مطمئن هستم اکثر خانواده ها لااقل به یکی دو تا از این شاعران بزرگ دسترسی دارند. شاعرانی که جامعه ی ادبی از شناختشون محرومه.

ممنون می شم از خوانندگان وبلاگ که از این پس جملات شاعرانه ی بچه ها رو  برای ثبت در این بخش برای بنده کامنت بذارن

معیارهایی که مدنظره اینهاست:

ترجیحا بیش از یک جمله نباشه

در این جملات از عنصر عاطفه و اندیشه و خیال و زبان به نحو کودکانه استفاده شده باشه

جملات دارای عمق محتوایی یا پیام باشند

سن و جنس بچه ها همراه با جملاتشون ذکر بشه

........

پیشاپیش از بزرگوارانی که مشارکت می کنند و این اطلاعیه رو بازنشر می دن متشکرم

 

هذا یوم الجمعة...

 

از صبح با خاله و زندایی و دخترخاله ها و دختردایی ش رفته حرم و پارک و گردش و تفریح...

غروب برگشته خانه...

تا چشمش به من افتاده می گوید بابا ولی من یک ثانیه هم نشد که به یاد شما نباشم...

 

خوشا راهی که پایانش تو باشی

 

احمد یکی دو سال است که توی نقش تازه ای فرو رفته.

نقشی که روز به روز توی زندگی خودش و ما پررنگ تر می شود و جوانب مختلف زندگی خودش و ما را تحت تأثیر قرار داده است.

نقشی که هر روز شاخ و برگ تازه ای در می آورد.

نقشی که گاهی ما را می خنداند؛ گاهی به ذوق می آورد؛ گاهی باعث عصبانیتمان می شود و گاهی باعث افتخار و تحسین.

خلاصه هر روز با این "بچه هیئتی" و شاخ و برگ های تازه اش ماجرایی داریم...

یک روز کلاس های کانون به آن اضافه می شود؛ یک روز نماز جمعه و راهپیمایی؛ یک روز ایستگاه صلواتی؛ یک روز...

می خواهیم مسافرت برویم می گوید به شرط این که شب جمعه برگردیم که من به هیئتم برسم...

می خواهیم مهمانی برویم می گوید حتماً باید جوری برگردیم که من اذان مسجد باشم...

این اجازه گرفتن هایش من را کشته...

بابا اجازه می دهی من زودتر بروم خانه ی آقای سعیدی که جایگاه شهدا را آماده کنم؟

این رضایت نامه را آقای سعیدی داده برای اردو. اجازه می دهی من هم بروم؟

با آقای سعیدی بروم نماز جمعه؟ همه بچه ها هستند...

هیئت ایستگاه صلواتی درست کرده آقای سعیدی گفته کمک لازم داریم؛ من هم بروم؟

فرق بچه ها با ما این است که بچه ها با اعتقاداتشان زندگی می کنند اما ما دوست داریم اعتقاداتمان توی ویترین زندگی مان باشد... کارهای روزمره مان را انجام می دهیم؛ گاهی هم که لازم شد اعتقاداتمان را از ویترین بیرون می آوریم و به چهار نفر نشان می دهیم و دوباره سر جایش می گذاریم... سعی میکنیم با هیچ چیز تداخل پیدا نکند؛ نه با کارمان نه با تفریح و استراحتمان...

یک هفته ای می شود که احمد داغدار است...

نمی خواستم بفهمد اما چاره ای نبود...

وقتی که خودم خبردار شدم سریع به خانه رفتم... یک گوشه به مادرش خبر را گفتم و گفتم من که نمی توانم به احمد بگویم اگر می توانی خودت بگو...

نفهمیدم احمد چه جوری خبر دار شد اما صدای گریه اش خیلی دلخراش بود... همه را به گریه انداخته بود...حتی فاطمه را...

دنیا؛ به یک بچه هیئتی بامزه و معصوم، که همه ی لذت و تفریحش؛ همه ی لحظه های شیرینش و همه ی آرزوها و آرمانهایش توی هیئت و با رفقای هم سن و سال هم هیئتی اش گره خورده؛ روی دیگری نشان داده بود...

من چشیده ام و می دانم؛ داغ، آدم را یک آدم دیگر می کند...

خیلی مهم است که اولین داغی که آدم می بیند داغ چه کسی باشد و از چه فاصله ای آدم را بسوزاند...

خدا برای احمد من این طور رقم زده بود که با داغ آقای سعیدی از کودکی بیرون بیاید و روی دیگر دنیا را ببیند و دست دنیا را بخواند...

آقای سعیدی خودش تازه پا به جوانی گذاشته بود اما توی این یکی دو سال شده بود ذکر صبح و شب احمد...

ظهر بود که احمد با خبر شد اما تا غروب گریه و هق هقش بند نمی آمد...

پیام دادم به علی -سخنران هیئتشان - که یک ترتیبی بده این بچه ها شب دور هم جمع شوند و گریه کنند بلکه سبک تر شوند؛ احمد دارد دق می کند...

جواب داد که حال و روز بقیه ی بچه ها هم همین است...

شب، بچه ها دوباره جمع شدند خانه ی آقای سعیدی و کنار جای خالی آقا مهدی روضه خواندند و گریه کردند و سینه زدند تا بالأخره کمی آرام گرفتند...

دوست داشتم حواسش را یک جوری پرت کنم که تشییع جنازه را فراموش کند اما نشد...

تشییع جنازه خیلی شلوغ بود. پنج نفر از اعضای یک خانواده با هم در اثر سانحه از دنیا رفته بودند. هر کدام برای خودشان گلی بودند و کسی بودند... اما خب توی این جمعیت احمد و چند تا بچه ی هم سن و سالش تابلو بودند و انگار بیشتر از همه نیاز به تسلا داشتند...

دیشب اولین شب جمعه ای بود که بچه ها بدون آقای سعیدی هیئت را برگزار کردند...

هیئتی که همیشه با ده دوازده نفر شکل می گرفت حالا پر شده بود از بزرگترهایی که آمده بودند، دسترنج آقا مهدی را تماشا کنند...

معصومانه ترین و بی ریاترین یادبودی بود که توی عمرم دیده بودم. بچه ها پرحرارت تر از همیشه عزاداری کردند.

مداح نوجوان هیئت، از خودش چند بند نوحه سرهم کرده بود به این مضمون که یادش بخیر هفته ی پیش این موقع... و توی نوحه اش داشت قول می داد به آقا مهدی که پرچم این هیئت را تا قیامت زمین نگذارند و بچه ها هم سینه می زدند و ناله می زدند و گریه می کردند...

فرق ما با بچه ها این است که ما عقایدمان مثل کت و شلوارمان است. توی جمع برای حفظ آبرو هم که شده یک جور تحملش می کنیم  اما وقتی تنها شویم آویزانش می کنیم به چوب رختی و نفس راحتی می کشیم...

بچه ها اما عقایدشان مثل کفنشان می ماند... دوست دارند آن را تا داخل قبر با خودشان ببرند...

احمد یک هفته ای می شود که داغدار است...

این اجازه گرفتن هایش من را کشته....

بابا اجازه می دهی من هنوز مشکی تنم باشد؟

بابا اگر قرار شد هیئت دیگر خانه ی آقای سعیدی اینها نباشد اجازه می دهی خانه ی ما باشد؟...

 

هذا یوم الجمعة...

 

داریم به اتفاق اعضای خانواده عکس ها و فیلم های سفر ترکیه را تماشا می کنیم.

نرگس به طور محسوسی توی لک رفته.

می پرسم بابا چرا ناراحتی؟

اول جوابم را نمی دهد... کلی که خواهش و تمنا می کنم و نازش را می خرم می گوید" تو وقتی ترکیه بودی اصلاً هم دلت برای من تنگ نشده بود..."

می گویم "عزیزم چرا این فکر را می کنی؟ من خیلی دلم برایت تنگ شده بود..."

می گوید "پس چرا این همه با دوست هایت می خندیدی؟ تو که نبودی من اصلاً خنده ام نمی آمد..."

 

نقش فرزندان در آموزش رفتار صحیح به والدین

 

 

عکس مربوط به چند سال پیش است که احمد کلاس اول بود . یک وقت هایی بیش از حد مجاز پشت کامپیوتر می نشست و مادرش مجبور می شد کامپیوتر را از برق بکشد.

نوشته :

لطفاً از برق نکشید

خیلی ممنون

 

إرحَم مَن رأس ماله الّرجا...

 

بابا بودن خيلي سرمايه مي خواهد.

مخصوصاً اگر دختر داشته باشي...

روزي هزار بار ممكن است تا مرز ورشكستگي و فروپاشي بروي...

حتي اگر دخترت اهل مراعات باشد و هر روز گير ندهد كه فلان چيز را برايم بخر و مرا فلان جا ببر و ...

باز هم وارد خانه كه مي شوي... دستگيره ي در را كه مي چرخاني... در همان لحظه كه اسباب بازي هايش را رها مي كند و با شادي و لبخند و سلام كشدار به طرف تو مي دود... توي همين مسير يكي دو ثانيه اي با نگاهش اول دست هايت را جستجو مي كند... اگر چيزي توي دستت بود تمام جزئياتش را با همان نگاه زير و رو مي كند...اگر پوشش غير شفافي داشته باشد از حجم و اندازه و برجستگي ها، تمام پيش بيني ها را با نيازها و دوست داشتني هايش تطبيق مي دهد... اگر دستت خالي باشد با گوشه ي نگاهش - بي آنكه نگاه و لبخندش را از تو بردارد- جيب هايت را بررسي مي كند... حتي با برجستگي كليدها و سكه هاي داخل جيب هم برق چشم هايش كم و زياد مي شود... تا لحظه ي آخر نمي خواهد قبول كند كه تو دست خالي به ديدن او آمده اي... كه براي اميدهاي او چيزي نياوردي...

هر چقدر هم كه با نگاهش چيزي پيدا نكند باز توي خيالش خودش را دلداري مي دهد كه لابد قرار است تو غافلگيرش كني....

همه ي اين اتفاق ها توي يك لحظه مي افتد...

يك قانون نانوشته توي دنيا هست كه مي گويد بابا ها حق ندارند دست خالي به خانه بروند حتی اگر جیبشان خالی بود...

 

دارم از "بی صورتی ای" می میرم


یکی از ابتلائاتی که "انسان" شاید به حکم همین نام "انسان" به آن مبتلاست؛ "انس" و "عادت" است. یعنی همین که خیلی زود دچار روزمرگی می شویم، به شرایط عادت می کنیم، با محیط انس می گیریم و دچار تکرار می شویم.

این انس و عادت البته از نعمت های خوب خدا و از فرصت های بلند بندگی و پرندگی است؛ با این حال برای آدم غافلی مثل من، اسباب روزمرّگی و برّگی است.

لیست تکلیف ها و مناسک شرعی و عقلی و عرفی خودمان را که نگاه کنیم؛ پر است از تکرار و یکنواختی.

 نمازهای پنج گانه، خوردن و خوابیدن، سرکار رفتن و برگشتن و بسیاری از قانون های نانوشته و دست و پاگیر زندگی...

آن ها که اهل مراقبه و مستحبات هستند ارزش این تکرارها را خوب می دانند و آنها هم که مثل من مراقبتی ندارند به لطف تکرارها، به تکلیفاشان "عادت" می کنند و همین عادت، آنها را از تکلّف و زحمت، نجات می دهد.

خدا ولی بین این "تکرارها" با "تنوع ها" تعادل برقرار کرده است. همین شب و روز یکنواخت ما، پراز تنوع اند.روزها اگرچه بیست و چهار ساعتند و ماه ها اگر چه سی روزند و فصل ها اگرچه سه ماهند و سالها اگرچه چهار فصلند اماهیچ شب و روزی را در سال پیدا نمی کنی که دقیقاً به اندازه ی شب و روز قبل و بعد خودش باشد. امروز یا کوتاه تر از روز بعد است یا بلند تر و امشب نیز...

ماه ها و فصل ها از نظر آب و هوا و رنگ ها و محصولات و... با هم متفاوتند... باید مدام نوع پوشش و ساعت خواب و بیداری ات را تغییر دهی... هر چند در این مورد اخیر به لطف لامپ ها و جایگزینی ساعت رسمی با ساعت شرعی، تغییرها و تفاوت ها چندان محسوس نیستند...

آدم اگر اهل نماز شب و تهجد هم باشد و از سجده های طولانی در شب های بلند زمستان لذت ببرد و با مناجات انس پیدا کرده باشد؛ خدا نمی گذارد این خوشی دوام پیدا کند و او را دچار شب های کوتاه تابستان می کند تا مجبور شود از همین دلخوشی های خوبش دل بکند و به سجده های کوتاه تر، تن دهد... و او را دچار روزهای بلند تابستان می کند تا انتظار و عطش او برای رسیدن همین فرصت کوتاه رازو نیاز شبانه، جانش را به لبش برساند.

گاهی کشش ها را کم می کند تا کوشش های تو بیشتر شود و گاهی که فرصت کوشش های تو کوتاه است کشش ها را بیشتر می کند...

به هر حال با وجود همین تنوع ها و تغییرهای فراوان  هم، آدم هایی مثل من، خوب بلدند چطور خودشان را سرگرم روزگار کنند و به همه چیز عادت کنند...

اینجاست که دیگر باید زور بالای سر آدم بیاید... باید یک چوبی روی سرت بلند شود که کلاً دچار سرگیجه شوی و جای روز و شبت با هم عوض شوند و اصلا نفهمی کی روز است و کی شب است و کی وقت خواب است و کی وقت بیداری است و کی وقت غذا خوردن و کی وقت به خودت رسیدن و مال خودت بودن و این جور چیزها...

یک فریاد بلندی باید توی گوشت صدا کند که همه ی عادت ها را از سرت بپراند و اصلاً خودت را از یاد خودت ببرد و همه ی به اصطلاح نظم و برنامه ی زندگی ات را به هم بریزد...

خدا از این بلاها قسمت همه بکند... یک نوزاد زبان نفهمی که از دنیا و رسم و رسومات آن بالکل بی خبر باشد... حالی اش نشود که بخواب دارم از خستگی هلاک می شوم یعنی چه... که باید بروم سر کار دیرم شده یعنی چه... که بگذار لااقل خودم هم دو تا لقمه غذا بخورم یعنی چه....که پاک مرا از کار و زندگی انداختی یعنی چه... که چه برنامه هایی برای خودم داشتم یعنی چه....

منطق و اسلحه اش یکی باشد. گریه.... اگر توانست با منطقش تو را تسلیم کند و اگر نتوانست با اسلحه اش...

منطق و اسلحه ای که زبانم لال خدا هم حریفش نیست و با آن تسلیم می شود. همان اسلحه ای که توی دعای کمیل نشان خدا می دهی و می گویی خدایا به من رحم کن وگرنه اسلحه می کشم... إرحم من رأس ماله الرجاء و سلاحه البکاء...

من آدم خیلی مهمی هستم.... خیلی زحمت کشیده ام تا برای خودم کسی شده ام... خیلی برنامه ها و هدف ها برای خودم و آینده ام دارم... اصلا می خواهم کاری کنم که دنیا به وجودم افتخار کند.... همه ی این ها خوب است...خیلی هم خوب است...باید هم من این برنامه ها را برای خودم و آینده ام داشته باشم... فقط یک جایش خوب نیست...یعنی یک چیزی توی همه ی این ها هست که لازم نیست باشد... آن هم خود "من" هستم. برای خودم بودن. خدا می خواهد این "من" را از آدم بگیرد... که کسی بشویم اما نه برای خودمان... برای خودش...

که "من" از جلوی چشممان کنار برود...

 که فقط او را ببینیم...

که او را ببینیم و زبانمان بند بیاید...

که او را ببینیم و اسلحه هایمان را زمین بگذاریم...

که دوباره برگردیم به آغوش باز او...

که برگردیم به همان روزهایی که منطقمان و اسلحه مان یکی بود...

.....

پی نوشت ها در ادامه ی مطلب...


ادامه نوشته

...

...

مرد باید یه عالمه جیب داشته باشه...


امشب که بعد از این همه مدت خودکارم را برداشته ام تا دوباره برای این صفحه چیزی بنویسم؛ همین که سررسید را باز کردم نمی دانم چه شد که یکهو پرت شدم توی خاطراتم...توی خودم...توی گذشته ام....

آن قدر خاطره ها با سرعت از جلوی چشمم رد می شوند که خیلی هنر کنم از هر صدتا یکی را به کاغذ بکشم...

تقصیر همین خودکار و سررسید است و تقصیر من که هیچ وقت نتوانستم به دکمه های کیبورد عادت کنم...

یاد خودکارها و سررسیدهایی افتادم که سال های سال مونس خلوت های شبانه ام بودند...

آن خودنویس قرمزی که هدیه ی بابا بود و همیشه با جوهر سبز پرش می کردم...

چقدر برایم عزیز بود...هیچ وقت از خودم جدایش نمی کردم...

آن تصادف کذایی که مرا بیهوش به بیمارستان بردند و وقتی به خانه برگشتم، خودنویس توی جیبم خرد شده بود و رنگ پس داده بود به پیرهنم...

آن روزهایی که هنوز مجرد بودم اما یک پسر خیالی داشتم که همه جا با خودم می بردمش و پابه پای آرزوهایم بزرگش می کردم... اسمش مهدیار بود...

ازدواج که کردم هنوز احمد را نداشتم و خیلی شب ها برای مهدیار نامه می نوشتم....باید توی یکی از همین سررسیدها باشد...

هشت سالی که بی وقفه هر روز قبل از طلوع آفتاب به دیدن بابا می رفتم و سنگ قبرش را با گلاب می شستم و ...

زمستان هایی که موقع شستن سنگ مزار، انگشت هایم یخ می زد و تا زنگ دوم مدرسه باز نمی شد...

تابستان هایی که وقتی به گلزار می رسیدم هنوز درها را باز نکرده بودند و از دیوار پشتی بالا می رفتم...

آن روز عصر توی طالقان که هوس کوهنوردی به سرم زده بود و فکر می کردم یک ساعته می شود از استینه بالا رفت... وسط های کوه که رسیدم داشت غروب می شد ...دیوانگی کردم و عزمم را جزم که حتما باید به قله برسم...به قله که رسیدم آن پایین از بلندگوی امامزاده صدای اذان حبیب می آمد...

لحظه هایی که از شدت تاریکی قدم از قدم نمی توانستم بردارم...

درد طاقت فرسا به خاطر تخته سنگی که سقوط کرده بود و بین این ظلمات یک راست فرود آمده بود توی کمرم...

دقیقه هایی که به معنای واقعی کلمه با مرگ دست و پنجه نرم می کردم....

فکر کن توی چنین شرایطی باشی... بین زمین و آسمان گیر کرده باشی... وحشت از تنهایی و تاریکی وجودت را فرا گرفته باشد...درد امانت را بریده باشد... نه دستت به جایی برسد... نه صدایت به کسی... هر لحظه امکان سقوط به دره...

آن وقت از آن پایین ..از آن دور..از بین سوسوی چراغ های خانه های روستایی صدای یک فروشنده ی دوره گرد را بشنوی که با بلندگوی دستی اش مدام فریاد بزند؛ آی خربزه...خربزه دارم....خربزه ی شیرین...ببرّ و ببر...به شرط چاقو... خربزه...خربزه دارم...

توی چنین شرایطی شیرینی های دنیا چقدر تلخ و بی معنا و مضحک و گریه آورند...

آن روزها نه احمد داشتم نه نرگس نه فاطمه...

هنوز که هنوز است وقت و بی وقت صدای نخراشیده ای با بلندگوی دستی توی گوشم می پیچد: خربزه...خربزه دارم....

 

سؤالی که تا چند سال همه ی ذهن و قلبم را مشغول کرده بود و گاهی به خاطرش با خدا دعوایم می شد که خدایا درست است از آفریدن آدم ها هدف داشته ای و هدفت هم نامعلوم نیست.... هم توی قرآن از آن حرف زده ای هم معلم های دینی بلدند ساعت ها آن راتوضیح بدهند و توی کله ام کنند... اما من به هدف از خلقت بقیه ی آدم ها کاری ندارم... دلم می خواهد بدانم شخص من را برای چی آفریده ای... یک دلیلی می خواهم که برای بقیه ی آدم ها نباشد...فقط برای خودم باشد....

آن سحرگاه جمعه ای که بعد از چند سال جواب سؤالم را پیدا که نکردم... دیدم... حس کردم... همین که کنار باب القبله برای اولین بار نگاهم از دور افتاد به ضریح شش گوشه...از شدت گریه حالم دست خودم نبود...فقط یادم هست که همان جا به سجده افتادم و دلم می خواست تا صبح قیامت سر از سجده برندارم و فقط خدا را شکر کنم از اینکه می توانست مرا خلق نکند و از چنین زیارتی محروم کند اما نکرد...

آن روزها پای ایرانی ها تازه به عتبات باز شده بود و حرم ها جای سوزن انداختن نبود....

آن شب یک گوشه از صحن امام حسین کنار یکی از اطاق ها غلغله بود...مردم اسم گم شده هایشان را می دادند و یک نفر با لهجه ی عربی و با فارسی دست و پاشکسته از پشت بلندگو گمشده ها را صدا می زد...

از اطراف یک تکه کاغذ پیدا کردم و اسم امام زمان را روی آن نوشتم...به این حساب که آقا شب های جمعه باید حرم امام حسین باشد...

نوشتم فرزند شما گوشه ای از صحن منتظر شماست...

کاغذ را دادم دست آن آقا و از بلندگو خواند...

ایستادم گوشه ی صحن و تا صبح...

آن سال که پول نداشتم تا با اردوی سالیانه ی هیئت به مشهد بروم اما بدجوری دلم کنده شده بود... یک عریضه نوشته بودم برای امام رضا و حاجت هایم را لیست کرده بودم...توی اولین حاجت نوشته بودم آرزو دارم همزمان با بچه های هیئت من هم مشهد باشم...عریضه را داده بودم به علی و کلی سفارش کرده بودم که فراموش نکند و خیلی زود آن را توی ضریح بیاندازد...

لحظه ای که علی عریضه را توی ضریح انداخته بود من رسیده بودم مشهد....

یک ساعت بعد  از اینکه با هیئت از مشهد برگشتیم؛ علی با آشفتگی آمده بود در خانه مان ...قسم می خورد که مطمئنم عریضه ی تو را توی ضریح انداخته ام اما عریضه توی جیبش بود...عطر خوبی هم می داد...هنوز هم وقتی بازش می کنم عطر خوبی می دهد... گاهی وقت ها می نشیم و لیست حاجت های آن روزگارم را می خوانم.... حاجت آخری به خیال خودم کمی مادی بود و خجالت کشیده بودم با صراحت بنویسم...نوشته بودم همان حاجتی که خودتان بهتر می دانید...

فردای مشهد، رفته بودم گلزار پیش بابا..بعد از آن طبق معمول ،سری به حسین زدم... آن روز نمی دانم چه شد که سر قبر حسین حال عجیبی پیدا کردم.... احساس کردم حسین دارد به من می گوید تو که هر روز می آیی برای من فاتحه می خوانی هیچ از حال مادر و خواهرهایم با خبری؟ خانه شان که با اینجا فاصله ای ندارد... می میری اگر دوتا نان داغ بگیری ببری برایشان؟.... خلاصه خام شدم و همان جا به حسین قول دادم که تا چهل روز نان بگیرم و ببرم خانه شان...غافل از این که آن بالا بالاها چه نقشه هایی برای من کشیده اند...بگذریم..همین قدر بگویم که بعد از سه روز، فقط سه روز....شدم داماد این خانواده... و این یعنی آخرین حاجت لیست عریضه ام که به  آقا گفته بودم خودتان بهتر می دانید... البته هیچ مصداقی در ذهنم نداشتم ... همه چیز را قلبا به امام رئوف واگذار کرده بودم...

هنوز هم مادرخانم باور نمی کند که من از آن سنگک داغ گرفتن ها هیچ غرض و مرضی نداشتم... و اصلا توی کوچه شان معروف شدم به همان دامادی که چند روز نان سنگ آورد و ....

نوجوانی هایم که از نفریحات لذت بخش زندگی، قالی بافتن بود... شاید خیال بافتن را هم همان روزها یاد گرفتم...

و این که اول دبیرستان بودم که جمله ی "امیری حسین و نعم الامیر" تازه به گوشم خورده بود و بدجوری ذهن و دلم را مشغول کرده بود... گاهی می نشستم و خطاطی اش می کردم اما راضی کننده نبود... به سرم افتاد که باید آن را تابلو فرش کنم... داستان خطاطی و نقشه کردنش به قاعده ی چند قسمت قصه های مجید است... خلاصه اینکه تابلو فرش را بافتم ...زمینه اش کرک سورمه ای بود و نوشته اش ابریشم طلایی.... حاشیه هم داشت...

این که چقدر این تابلو برایم عزیز بود...

این که از همان اول که تابلو روی دار بود حسین، چشمش آن را گرفته بود و هی اصرار می کرد و می گفت من پولش را می دهم این را برای من بباف...

این که وقتی تابلو تمام شد اصرارهای حسین دیگر داشت رنگ التماس می گرفت و امتناع من هم سخت تر و محکم تر...

این که حسین پر کشید و تابلو را با شرمندگی هدیه دادم به خانواده اش...

این که یکی از همان شب ها خواب دیدم از دنیا رفته ام و فقط اجازه دارم یکی از اموالم را با خودم به آن دنیا ببرم...

تنها چیزی که توانستم با خودم ببرم همان تابلو بود...

آن سحر بیست و سوم ماه مبارکی که احمد کوچک بود و توی حرم امام رضا گم شد...

این که آن شب چقدر گشتم و چقدر گشتم و چقدر گشتم...

نزدیکی های اذان صبح یاد حرف شب پیشم با امام رضا افتادم...از بعضی رفتارها و حرف های احمد نگران بودم...دوباره جنونم گل کرده بود و به آقا گفته بودم اگر قرار است اولاد من کم ارادت به شما باشند نمی خواهمشان...و حالا احمدم...جگرگوشه ام..نبود... هیچ جا نبود... آب شده بود رفته بود توی زمین...

مادرش را بعد از نماز صبح با نرگس فرستادم خانه و خودم ماندم که دوباره بگردم...

می دویدم... از این صحن به آن صحن...می ایستادم... نگاه می کردم به گنبد...دوباره می دویدم...از حرم بیرون می رفتم....برمی گشتم حرم...

صبح جمعه بود...هوا کم کم داشت روشن می شد...موکب شیعیان طائف توی صحن سقاخانه پشت پنجره فولاد شروع کرده بودند به دعای ندبه...با لحن گیرای حجازی...: بعد ان شرطت علیهم الزهد فی درجات هذه الدنیا الدنیه...

هی می رفتم و برمی گشتم: ...وقلت انما یرید الله لیذهب عنکم...

می رفتم ستاد گمشدگان...خبری نبود... برمی گشتم...: و سدّ الابواب الّا بابه...

می رفتم آگاهی..فایده ای نداشت... بر می گشتم... این ابناءالحسین... صالح بعد صالح و صادق بعد صادق...

 

هی می رفتم و می آمدم و رد می شدم... رد می شدم از کنار أینَ أینَ های حجازی ؛ دنبال گم شده ی خودم که انگار برایم عزیز تر بود...

آنقدر دویده بودم و آنقدر پرپر زده بودم که زانوهایم رمق نداشت...از نفس افتاده بودم... زانو زدم کنار موکب طائف... یعنی احمد من کجا می توانست باشد؟...أین ابن النبی المصطفی و ابن علی المرتضی و ابن... مادر احمد زنگ زد... احمد پیدا شده...بیا خانه... سؤال نکردم که کجا؟ کی ؟ چطوری؟

مداح طائفی رسیده بود به بأبی انت و امی و نفسی لک الوقاء....تا آخر ندبه را ماندم و یک دل سیر گریه کردم به پای لنگ ارادتم...به گم شدگی خودم... به این که باید نگران کم ارادتی خودم باشم نه ان طفل معصوم...عزیز علیّ أن اری الخلق و...

وقتی برگشتم خانه احمد خیلی قشنگ و آرام خوابش برده بود...توی خواب بوسیدمش...دست کشیدم روی سر پسری که باعث شده بود بابایش بعد از عمری دوباره پیدا شود....

آن صبح های تابستانی که همراه بابا می رفتم به روستایمان... بابا آنجا کارهای عمرانی روستا را پی گیری می کرد..به من می گفت می خواهی با من باشی یا بروی با دوست هایت بازی کنی؟

من بازی را نتخاب می کردم...بابا از من قول می گرفت پسر خوبی باشم و می رفت...ساعت های اول دوری از بابا پسر بدی نبودم....همان بازی ها و شیطنت های کودکانه بود...بیشتر که می گذشت جنس شیطنت ها عوض می شد..برداشتن تخم از لانه ی کبوترهای چاهی.... رفتن بی اجازه به باغ مردم... شکستن شاخه ها...سواری گرفتن از گوسفندهای زبان بسته...حتی یک بار یکی از اهالی ما را در حال گوسفندسواری دید و یک فحش پدر...نثارم کرد...

عصر که می شد دلم برای بابا تنگ می شد...دلم می خواست دیگر بدی نکنم اما نمی شد...پشیمان می شدم که چرا پیش بابا نماندم...غروب دیگر دوست هایم را رها می کردم و شروع می کردم به جستجوی خانه به خانه برای پیدا کردن بابا...

آن لحظه ای که بابا پیدا می شد....

یا همین امشب که زیر نور کمرنگ چراغ دارم نگاه می کنم  به نعمت هایی که یک تارمویشان هم از سرم زیاد است...به صورت معصوم بچه هایی که خوابیده اند و بانوی خسته ای که عطوفتش سرشار از عطر امام رئوف است...

خدا می داند که می خواستم چیزهای دیگری بنویسم...

می خواستم از حرص و جوش خوردن های شیرین بزرگترها از کارهای بچه ها بنویسم...مثل این که احمد هر وقت مسواک می زند ما باید تا دوروز دنبال در خمیردندان بگردیم...

می خواستم از جملات قصار نرگس بنویسم...مثلا وقتی دست خالی به خانه می آیم و در جیب هایم هم چیزی پیدا نمی کند : مرد باید یه عالمه جیب داشته باشه...

می خواستم از شش ماهگی بنویسم و این که شاید شیرین ترین سن بچه ها باشد... مثلا آب خوردنشان....

هنوز ولی این خاطره ها رهایم نمی کنند...خاطره هایی که گذشته نیستند..انگار حال اند...وحتی آینده اند...

چقدر ازآن دورها صدا می آید امشب...

خربزه... خربزه ی شیرین...

اذان حبیب...

حجةابن الحسن! فرزند شما گوشه ی صحن بِالإنتظار...

موکب طائف.... بنفسی انت من تلاد نعم لا تضاهی...

دلم می خواهد بروم...

بروم به روستای پدری ام...

به غروب های کودکی ام...

خسته شده ام از بدی...

از بازی....

بروم خانه ها را یکی یکی در بزنم...

بپرسم بابای من اینجا نیست؟

 

 

از عبادت ها...


این که نیمه شب از گریه و بی قراری فاطمه ات بیدار شوی.... بغلش کنی و به سینه ات بچسبانی... تا اذان صبح دور اتاق راه بروی ...صورتت را بیاوری نزدیک گوشش...به جای لالا لالا....هی بخوانی علی علی... نوزاد کم کم آرام بشود و چشم هایش دوباره گرم شوند.... تو اما خواب از سرت پریده باشد و دلت نیاید که آرام بگیری و همچنان بخوانی...علی علی...علی علی... علی علی...


يا جوادُ هَلْ سُقِيَ اَبي اَمْ قُتِلَ عَطْشاناً...


قراره برم مسافرت...

یه مسافرت یه روزه....

نرگس صندلی رو می ذاره جلوی در که روش وایسه و منو از زیر قرآن رد کنه...

قرآنو بالا میاره و روی انگشتاش می ایسته که قدش بلندتر بشه...

همین که بهش نزدیک می شم بغضش می ترکه....

بلند بلند گریه می کنه و خودشو می اندازه توی بغل من...

محکم بغلش می کنم...

چی شده دخترم؟ چرا گریه می کنی؟....

- بابا نرو...من طاقت دوری تو ندارم...

دوباره براش توضیح می دم...

زود برمی گردم بابا جون...

آخه کارم واجبه....

- می دونم اما چی کار کنم طاقت دوری تو ندارم

نازش می کنم...بوسش می کنم...دلداریش می دم...

دوس داری وقتی برگشتم چی برات بخرم؟...

بالاخره آروم می شه...

خداحافظی می کنم میام دم در

سوار ماشین می شم...

ماشین روشن می شه....

راه می افته...

پابرهنه با گریه ی بلند می دوه جلوی ماشین....

گریه هاش جوریه که انگار همین الان قلبش از حرکت...

شیشه رو پایین می کشم...

چی شد دوباره بابا جون؟

- بابایی نرو...نرو...

بابا جون آخه نمی شه که نرم...باید برم...

- پس یه دیقه پیاده شو منو محکم بغل کن بعد برو....

...

در حاشیه ی مختارنامه...

 

نون و ماست خورده بودم

داشتم ته کاسه رو با انگشت پاک می کردم

نرگس گفت بابایی چرا داری مثل شمر ماست می خوری؟ حالم به هم خورد...

 

...فکونوا ملائکة الله اعوانی و انصاری حتی أدخل هذه الرّوضة المبارکة...

 

احمد به سنی رسیده که باید از همین سن به نماز خواندن عادت کند...خب نقشه های زیادی کشیدیم...یکی این که  خودم را مقید کنم حداقل روزی یک نوبت قبل از اذان خانه باشم و دسته جمعی برویم مسجد... مسجد....جایی که انگار خیلی وقت بود خودم از آن غافل بودم...

 

دارم فکر می کنم این دوتا دست ناز کوچک که هر روز توی دستم می گیرمشان و با هم  به مسجد می رویم دست های احمد و نرگس ممند یا فرشته های خدا هستند که دارند مرا کشان کشان به خانه ی خدا می برند و دوباره با خدا آشتی می دهند....

 

دارم فکر می کنم که حتمأ جاذبه های مسجد-نه جاذبه های ظاهری اش که جاذبه های نورانی اش- بعد ازاین احمد را یک مسجدی تمام عیار می کند و دیگر نیازی به فشار آوردن من برای مسجد رفتن نیست...همان جاذبه هایی که دل پاک یک بچه ی هفت ساله خیلی بهتر از من آن را درک می کند و از آن لذت می برد...

دارم فکر می کنم یک روز احمد برای خودش مسجدی می شود و من دوباره به حال خودم واگذاشته می شوم...

دیگر فرشته ها دستم را نمی گیرند بیاورند پیش تو

یعنی می شود توی این چند روز دوباره با تو آن قدر دوست بشوم که...

یعنی ...

امروز که من مریض بودم و توی خانه مانده بودم احمد دنبال لباس هایش می گشت که خودش تنهایی برود مسجد...

احساس جامانده ها را دارم...

احساس دورافتادگی...

بگذار حالم خوب بشود...

دیگر هیچ وقت هیچ وقت نمی گذارم تنهایی بروی مسجد

قول بده همیشه بابایت را هم با خودت ببری...

باشد؟

 

 

اجازه آقا؟...

 

احمد حالا کلی دوست و رفیق دارد.

با معلمش هم خیلی انس گرفته...

توی حرف ها و تعریف هایش پر است از: "به قول آقامون" ... به قول "عرفان" ... به قول "ایلیا" ... به قول "آسید محسن" و...

پیش ما که هست، فکر و خیالش توی حیاط مدرسه است...توی کلاس...پیش دوست"هاش"... پیش "آقا"شون...

گاهی توی محل، با هم از جلوی در خانه ی عرفان"اینا" رد می شویم... انگار دلش گیر می کند به در...

انگار...

ای وای...

پسرمان...احمدمان... دارد بزرگ می شود برای خودش...دارد برای خودش می شود...

خیلی دست ما نیست... دیگر خودش انتخاب می کند که با کی دوست شود؛ کی را چقدر دوست داشته باشد؛ کی را چقدر دوست نداشته باشد؛ کی را بیشتر دوست داشته باشد؛ کی را کمتر ...

هی توی دلم خالی می شود...

خدا را صد هزار مرتبه شکر "آقاشون" خیلی "آقا"ی خوبی ست..خیلی "آقا"ست... از همان آقاهایی که خاطره ی یک کلاس اولی را تا آخر عمر از خودش- از "آقا"- یک خاطره ی شیرین و پررنگ می کند...اما...

اما گاهی به این "آقا" حسودی ام می شود...به عرفان و ایلیا و آسید محسن هم...

بچه می شوم گاهی...می دانم... اما... حالا لابد احمد، "من" را کمتر دوست دارد... لابد "آقاشون" را از "بابا"یش بیشتر دوست دارد...

یک بار زنگ تفریحشان رفتم مدرسه؛ از دور تماشایش کردم...

چقدر شاد بود...چقدر آزاد بود...چقدر داشت لذت می برد...

آدم معلوم است که از خوشحالی بچه اش خوشحال می شود؛ خودش هم لذت می برد؛ ذوق می کند ...اما...

اما ته این خوشحالی انگار یک غمی توی دلم نشست...نمی دانم...یک جور احساس تنهایی...

یک شب می گفت: " ..ولی پدر مادرای دیگه خیلی از شما مهربون ترن... حتی به جای بچه هاشون مشق می نویسن..."...

 

حالا دارد مقایسه کردن یاد می گیرد...هرچقدر هم که من "خوب" باشم، باز هم می رود یک نفر"بهتر" را پیدا می کند که بشود "بیشتر" دوستش داشت...

آدمیزاد است دیگر...کمال طلب است...به خوب راضی نمی شود... دنبال بهترین ها می گردد...(حالا از نظر خودش)...

 

خیلی سخت است ببینی میوه ی جانت که این همه دوستش داری، یک نفر دیگر را بیشتر از تو دوست داشته باشد... کاری هم نتوانی بکنی مگر این که دلت را خوش کنی به این که یک روز که تو را از دست داد می فهمد که چقدر از عزیزهای دیگرش عزیز تر بوده ای...مثل خودت وقتی که بابایت...

خیلی بد شده ام... می دانم...یا بچه شده ام و دلم بهانه های خنده دار می گیرد...اما گاهی فکر می کنم انگار خدا می خواهد همه ی آدم ها یک روزی، تلخی این تنهایی را بچشند...لابد خودش هم همین جوری ست...اصلاً انگار آه اوست که دامنگیر زندگی ما می شود...هر روز دارد ما را تماشا می کند که چقدر با دوست هایمان و دوست داشتنی هایمان، خوشحالیم...لذت می بریم...آزادیم... لابد خودش هم خوشحال می شود...شاید هم نه...نمی دانم... اما یک غمی توی دلش می نشیند...یک جور احساس تنهایی... که به هیچ زبانی نمی شود ابرازش کند...فقط می شود یک قطره اش را بیندازد توی دل من و تو...

احمد دارد بزرگ می شود...

دارم تنها می شوم...

یاد بچگی هایم می افتم...

یاد "آقامون"...که چقدر عزیز بود برایم...

دلم می خواهد برگردم به روزگار آغوش گرم تو...

نمی خواهم از دست بدهمت...

نمی خواهم "بی آقا" بشوم که بعد...

هنوز آغوشت برای تنهایی های من جا دارد؟

آقای تنهای من...

 

 

.....................

جاهای خالی را با بغض پر کنید...

 

دوستم داری؟...

 

گاهی پیش میاد که احمد با خواهرش بداخلاقی می کنه

نرگس قبل از این که گریه کنه می پرسه : احمد دوستم داری؟

اگه احمد بگه آره دیگه نرگس گریه نمی کنه و به بازی ادامه می ده اما اگه بگه نه، اون موقعه که بلند می زنه زیر گریه...

گاهی که با هم دعواشون می شه و ما از صدای گریه متوجه می شیم... وقتی ازش می پرسیم چرا گریه می کنی نمی گه احمد منو زده؛ می گه احمد دوستم نداره...

یا گاهی یکی از ما احمد و دعوا می کنیم.

اولش با تعجب نگاهمون می کنه.

بعد میاد ازمون می پرسه احمد و دوست داری؟

می گیم آره دوستش داریم ...

بعد می ره پیش احمد می گه داداش گریه نکن... مامان دوستت داره...

 

پ.ن.

. این مطلب رو از بین یادداشت های حدود دوسال پیش پیدا کردم و البته این داستان هنوز هم به همین شکل ادامه داره...

.همیشه فکر می کنم تیتر گذاشتن یا تحلیل و نتیجه گیری کردن و "پی نوشت" نوشتن برای حرف های پاکی که انگار واژه واژه ش مستقیم از توی فطرت بچه ها دراومده ، هم حرفای پاک بچه ها رو آلوده می کنه؛ هم شاید بی احترامی به شعور کسانی باشه که اینجا رو می خونن و قطعاً خیلی بهتر می تونن زبون فطرت بچه ها رو بفهمن و ازش نتیجه گیری کنن...