نور چشم من ، امانت خدا

رَبِّ اجْعَلْنِی مُقِیمَ الصَّلاَةِ وَمِن ذُرِّیَّتِی رَبَّنَا وَتَقَبَّلْ دُعَاء

نور چشم من ، امانت خدا

رَبِّ اجْعَلْنِی مُقِیمَ الصَّلاَةِ وَمِن ذُرِّیَّتِی رَبَّنَا وَتَقَبَّلْ دُعَاء

برکت زندگی ما


شاید من زیادی به اطرافیانم اطمینان کردم و از خودم و زندگیم حرف زدم. شاید همه همین مشکلاتو داشتن و نگفتن اما من راحت گفتم چون قصدم خیر بود. و گاهی درد دل. به مادرشوهرم هم که میگفتم همیشه راهنماییم میکرد نه اینکه برام دردسر درست کنه. به چندتا دوست هم که میگفتم میدیدم چقدر افسرده اند و اول زندگی تو ذوقشون خورده برا همین خواستم کمک کنم. چون خودم هم گاهی اون لحظه های سخت رو داشتم. اما همیشه به هرکسی که میگفتم با خنده میگفتم و میگفتم می دونم اینا به مرور درست میشه. ویا بعد که فلان مسئله مون حل میشد به همه اونایی که محرم دونسته بودم خبر میدادم تا بدونن که همه چیز عوض میشه...


اما اونا آدم هایی بودن که در همون لحظه ها موندن و این نگاهشون رو روی من ثابت کردن که آخی طفلکی رضوان چه زندگی سختی داره !!!!


اون آدم ها نتونستن باور کنن که من به مردزندگیم اطمینان کردم و این اطمینان باعث شد که اون خیلی خیلی تغییر کنه و برگرده به اصل پاک خودش.


حالا من خوبم. همسرم خوبه .گاهی بدقلقی داره .اما خب منم گاهی دردسرساز میشم. مگه ما کامل هستیم. اما مرد من داره تلاش میکنه و هربار که یه درجه ،حتی اگه میلیمتری باشه ، منو به خوشبختی و آرامش نزدیکتر میکنه برام یه دنیا ارزش داره. می دونم شاید به این زودی نتیجه نگیریم اما بالاخره ما با هم به نتیجه میرسیم. مطمئنم.


اما این روزها که این خبر رو به هرکسی میدم  با اینکه فعلا از نزدیکانم هستن همه همون نگاه ترحم آمیز رو دارن که میگن زود نبود؟ و من ناراحت میشم.... مگه باور کردن خوشبختی آدم های دیگه اینقدر سخته.


دوستم گفت خل شدی ؟ منم محکم  گفتم نمی دونم تو کی می خوای به این حس تو زندگی مشترکت برسی اماما الان حس میکنیم وقت مناسبیه.اونم گفت مگه الکیه که احساساتی تصمیم بگیری منم گفتم نه منظورم احساسات نبود اما ... دیگه حوصله نداشتم توضیح بدم اونم با دلخوری رفت. گفت خودتو بدبخت میکنی ...


یه دوست دیگه ام که زیاد از زندگی خصوصی من خبری نداشت کلی ذوق کرد...


و  چند نفر دیگه هم به همین منوال...مثلا یکی که از همه بیشتر فکر میکردیم ذوق کنه فقط گفت چی شد که خواستین؟؟

می دونم از رو دلسوزیش بود اما من دلم گرفت...

همه این آدمها از محبتشون بوده.اما کاش به تصمیم ما احترام میذاشتن. ... کاش فکر میکردن که ...نمی دونم شاید من زیادی حساسم.


حالا هنوز به مامانم اینا نگفتم.آخه وقتی بقیه و این طرفی ها اینطوری میزنن تو ذوقم اونا چی میگن؟ مامانم کلا از مشکلات زندگی من چیزی نمی دونه (یعنی از بس دلسوزه من هیچ وقت نگفتم تا ناراحت نشه) اما خب بعضی رفتارهای همسرم از اون قبلا ها هیچ وقت از ذهنشون نمیره. و در ضمن همش میگه درس بخون بعدا...

می دونم اونم به روم نمیاره اما تا همین چند روز پیش هرکی میگفت از رضوان خبری نیست میگفت نه زوده نه حالا نمیخواد...



من ایمان دارم به برکت بچه ... و توکل کردم و بعد قدم تو این راه گذاشتم.هیچ وقت هیچ وقت نمی خوام پشیمون بشم... من ایمان دارم به آرامش و برکت بچه...



خدایا بهم صبر و نیرو بده.


الحمدلله


نظرات 4 + ارسال نظر
ته مانده حرف های دلم (فاطیما) شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:31 ب.ظ http://fatimapic64.blogsky.com/

عزیزم شاید نباید مشکلات زندگیتو بهشون میگفتی
بعضی از آدمها عادتشون همینه که بر اساس دونسته هاشون قضاوت میکنن
غافل از اینکه خیلی وقتها نمیدونیم شرایط طرف تغییر کرده!
شاید بهتره اول تغییرات آقارضا رو به مامانت بگی و بدونه الان بیشتر از قبل احساس خوشبختی میکنی
بعد که ذهنیت همه نسبت بهش خوب شد اصل ماجرارو بگی

موفق باشی

آره عزیزم. البته من فکر نمی کردم اینا مشکل باشه که میگفتم اما بعضی ها خیلی بزرگش کرده بودن برا خودشون و شده بودن دایه دلسوزتر از مادر...به هر حال دیگه خیلی وقته با اون دسته از آدم ها راحت حرف نمی زنم.

مامانم هم کلا چیزی نمی دونن منم از اول زندگی این اطمینانو بهشون دادم که ما با همدیگه خیلی خیلی راحتیم.ولی خب پدر و مادرن.گاهی چیزی می بینن یا می شنون و زود نگران میشن. من اگه مشکل جدی و خاصی داشتم حتما اول از همه به اونا میگفتم.اما چیزی نبود که...
یه چیز دیگه من نازک نارنجی خونمون بودم برا همینه که برای مامانم ازدواج یا بچه دار شدن من دیر باوره ! ولی خب ایشالا روز عید بهشون میگیم.چون الان شیراز نیستن.


دوست دارم.بووس

لژیونلا یکشنبه 15 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:09 ب.ظ

مبارکه... مطمئنا قدمش خیره

ممنونم عزیزم. حتما همینطور هست!

راستی خوش اومدی به اینجا

سه کله پوک +1 دوشنبه 16 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:15 ق.ظ http://rahm313.blogfa.com

من خیلی وقته وب قبلی شما رو می خونم
خیلی خوشحال شدم
اگر پسر بشه نعمته و اگر انشاالله دختر بشه برکته
فوق العاده است
ایشاالله هشت تا نی نی به دنیا بیارین در کنار همسر خوبتون
عدد هشت رو دوست دارم

خیلی ممنون ! حتما برکت و نعمت هست بچه !

سمیه م چهارشنبه 18 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:06 ق.ظ http://toutia.blogfa.com

فرزندتون بیش از پیش با خودش خوشبختی میاره!
شک نکن

حتما به امید خدا
دعا کنین ما لایق برکاتش باشیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد