-
خانه قدیمی
یکشنبه 1 آذرماه سال 1394 09:31
من برگشتم سر جای قبلیم http://planula.blogsky.com و در مورد زهرا در اینجا خواهم نوشت http://myfruit.blogsky.com http://remindme.blogsky.com
-
لبیک اللهم لبیک
چهارشنبه 3 آبانماه سال 1391 13:42
تلویزیون روشنه ...داره شیر می خوره یهو برنامه عوض میشه و یه میان برنامه با صدای لبیک حاجی ها شروع میشه....زهرا که به طور طبیعی به هر صدای جدیدی عکس العمل نشون میده ، سرشو می چرخون و اولین بار از تلویزیون کعبه رو می بینه ... پارسال همین وقتا بود که با زهرا رفتیم عرفه...البته فقط من بودم اون توی شکمم بود... حالا حس خوبی...
-
مثله بهاره سبزه دخترم *... + عکس
یکشنبه 16 مهرماه سال 1391 20:51
-
این روزها ...
جمعه 7 مهرماه سال 1391 19:13
وقتی چشماش نصفه شب برق میزنه و بعد آروم آروم یه لبخند بهم تحویل میده ، آیا حق دارم از بی خوابی شکایت کنم؟ وقتی دارم از کنارش رد میشم و با اون نگاه مهربونش تموم مسیر حرکت منو دنبال می کنه آیا می تونم ناسپاس باشم ؟ وقتی با دستان لطیفش محکم دست منو تو خواب میگیره چی می تونم بگم؟ وقتی بالای سرش می ایستم و اون با تمام...
-
شکر
سهشنبه 28 شهریورماه سال 1391 01:21
هر روز با این اضطراب بیدار میشم که اگه امروز مشکلی براش پیش بیاد چیکار کنم و شب با این فکر به خواب میرم که خدایا شکرت که امروز هم به خیر گذشت !
-
من قفل هستم
شنبه 18 شهریورماه سال 1391 04:01
خیلی وقته نمی تونم بنویسم. دلم می خواست همه چیز رو ثبت کنم تا براش خاطره های گفتنی زیادی داشته باشم. اما نمی تونم
-
باور نمی کنم
سهشنبه 14 شهریورماه سال 1391 08:22
می گفتیم ممد یا آسید ممد ... دایی ممد یا عمو ممد یا بابا یا داداش یا همه کس همه ما بود...از بس مهربان بود.. هفته دیگر که بیاید چهل روز می گذرد از رفتن ناگهانی ات! خدایت بیامرزد. ممنون که فاتحه می خونی براش !
-
دعا
شنبه 21 مردادماه سال 1391 18:25
یک عزیز مهربان الان تو کما هست . تو رو خدا دعا کنید برامون.
-
التماس دعا
چهارشنبه 18 مردادماه سال 1391 01:56
من و دخترم ، زهرا خانم، این شب ها به یاد همه هستیم ! براش از همه عزیزانم و دوستانم گفتم. با هم دعا می کنیم.تا خدا به معصومیت این دستان لطیف و زیبا همه دعاها رو بپذیره ایشالا.
-
خنده دنیا
جمعه 13 مردادماه سال 1391 14:33
از هرچیزی که می خوام بنویسم دلم فوران می کند...قادر به نوشتن این همه نیستم ...کم آۀوردم رسما... مهربانم به خاطر لطف هایت می گویم کم آوردم ها .... ببینید... تو خندیدی ، من خندیدم ، بابا خندید ، همه خندیدند ، دنیا خندید...
-
مادر و دختر (هفته اول )
دوشنبه 9 مردادماه سال 1391 11:53
وقتی تصمیم گرفتم از اولین لحظه های مادرانه ام بنویسم شرم کردم از نگاه همیشه نگران و مهربان مادرم... تصمیم گرفتم از او و لحظه های با او بودن بنویسم ... لحظه ای که دو مادر با هم نخوابیدیم ... کنار هم صبر کردیم ، کنار هم شاد شدیم و کنار هم تمام اون روزها را گذراندیم ... یک روز تمام زهرا خانم تکون نخورد...هرچی آب میوه و...
-
مژده میلاد
چهارشنبه 7 تیرماه سال 1391 08:01
شب ها و روزها خداوند به ما لبخند می زند.... زهرا خانم ما در شب میلاد امام حسین (ع) متولد شد. میلاد امام مهربان مبارک خب طبق روال عادی سر من هم الان حسابی شلوغه ! خدا رو شکر با اینکه زهرا جان عجله داشت و می خواست خودشو با امام حسین برسونه و زودتر از زمانش اومد ، اما هر دو خوبیم. مسایل و مشکلات اوایل رو هم داریم اما این...
-
همچنان منتظر
سهشنبه 30 خردادماه سال 1391 08:48
شبها منتظریم... همسرم یه جور دیگه شده ... همش تو چشماش برق نگرانی و انتظاره ! میاد کنارم و میگه نکنه خیلی سخت باشه ها ... میگه تربیت دختر سخت تره یا پسر... عاشق این دلواپسی ها هستم.... یه روز یه بحث کوچولو داشتیم.من مقصر بودم و برخوردم نامناسب بود. همینطوری دلم گرفته بود رفتم قرآنو باز کردم و خوندم. اومد کنارم گفت...
-
جوابیه پروردگار به یک منظر
پنجشنبه 25 خردادماه سال 1391 22:23
این مطلب محشره ...فوق العاده است. چون کپی کردم جالب نشد بنابراین گذاشتم تو ادامه مطالب... سوگند به روز وقتی نور می گیرد و به شب وقتی آرام می گیرد که من نه تو را رها کرد ه ام و نه با تو دشمنی کرد ه ام. (ضحی 1-2) افسوس که هر کس را به تو فرستادم تا به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم او را که مرا به سخره گرفتی....
-
آخرین روزها
پنجشنبه 25 خردادماه سال 1391 22:18
زمزمه اومدنش رو می شنوم یه شب یه نی نی تپلی سفید با چشمان بسته میاد تو خوابم و یه شب یه نی نی سبزه با چشمان درشت و لپ های گرد ... همشون می خندن تو خواب هام و همشون دوست داشتنی اند..... خدایا سلامتی نی نی هر روز برام دغدغه پررنگ تری میشه...
-
دلگیرانه
سهشنبه 16 خردادماه سال 1391 19:46
خیلی دو دل هستم اینا رو بنویسم یا نه ! کلا مدتیه این حرفا رو ننوشتم .... اصلا حال و هوای اینجا به این حرفا نمی خوره... میایین اونور با هم یکم درد دل کنیم. خانه درد دل من !
-
رویای شیرین
پنجشنبه 11 خردادماه سال 1391 21:51
چندتا دلیل داشت که نمی نوشتم .اول اینکه من دارم این وبلاگو مثه یه سورپرایز برا همسرم آماده می کنم که تو یه فرصت مناسب بهش بدم و این روزها زیاد خونه هست و نمی خوام ببینه ! بعد هم کلا حوصله نداشتم .خیلی بی حال و حوصله ام. هی می خوام بنویسم و میرم تو حالت غم و دلتنگی و دلم نمیاد بنویسم.... همش عصرها دلم می خواد بزنم...
-
یک حس شیرین و خنک
دوشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1391 14:36
اینجا رو معمولا می خونم اما حواسم نبود به دوستای خوبم معرفی کنم. حس و حال خوبی میده به آدم.مثه یه لیوان شربت یا عرق بیدمشک خنک تو گرمای یک روز تابستونیه.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1391 21:18
وقتی هر از گاهی یکی تو وبلاگش تیتر میزنه "از هر دری ...." من اینقدر خوشم میاد اون متنو بخونم. مثه این مغازه های درهم و برهم هست که یه چیز خوشکل توش پیدا میکنی و حالتو جا میاره ... خب منم از هر دری... اولا که خوبیم خدا رو شکر... من مهربونم .همسرم هم مهربون . هردومون مشغول کارهای همسر و خونه ...سرچ و تایپ و...
-
حس خوب من حس بد من!
یکشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1391 08:54
تا حالا فکر میکردم نمی تونم زایمان طبیعی داشته باشم اما دکترم بهم گفته شاید بتونی زایمان بدون درد (بی حسی اپیدورال )داشته باشی! هم خوشحالم و هم نگران. می ترسمو اصلا نمی دونم چکار کنم. دوست دارم همه تمرین های ورزشی و تنفسی رو انجام بدم که اگه زایمانم طبیعی بود مشکلی پیش نیاد اما می ترسم و اصلا نمی تونم. یه حس بدی دارمو...
-
کابوس روزانه
سهشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1391 09:18
کابوس این روزهای من یک مارمولک چاق و بارداره ! یک مارمولک که تا حالا ندیدمش و همسرم دیده اونو و میگه بچه داره. فکر کنم منتظره با هم نی نی بیاریم که تو خونه یه باره ریخت و پاش بشه. بنا به گفته شاهدین از زیر مبل ها گاهی در میاد و میره زیر اون یکی مبل ها! و گفته شده که دقیقا مدل راه رفتنش مثه راه رفتن من هست. گرد و تپلی...
-
کار خانگی !
دوشنبه 28 فروردینماه سال 1391 12:51
یه کار مشابه کار قبلی اونم تو خونه واینترنتی برام می خواد جور بشه ایشالا... امید بستم به خدا و نمی خوام بچمو هنوز نیومده اذیت کنم. خانم دکتری که برا مصاحبه منو دید بهم گفت بچتون محقق میشه ایشالا!! فقط خنده ام گرفته بود که با این دماغ و با این فسقلی که یه عالمه جا گرفته با اعتماد به نفس نشسته بودم جلوش که می خوام کار...
-
شرمنده ام...
یکشنبه 27 فروردینماه سال 1391 11:58
وقتی میرسم آزمایشگاه و میگن باید برا این آزمایش سه ساعت بشینی و فعالیت نکنی اولین چیزی که به ذهنم میرسه مادر بودن با تحمل همه سختی هاشه.من خیلی لوس و متوقعم .اما یادم اومده مامان من همه کاری میکنه. همه زحمتی به خودش میده و تا حالا ندیدم بگه من این همه کار برای بچه هام کردم.وما.... خیلی عقبیم مامان.
-
داغ دل!
جمعه 25 فروردینماه سال 1391 10:39
-
مادر ...
پنجشنبه 24 فروردینماه سال 1391 20:58
• حضرت فاطمه سلام الله علیها • إذا حُشِرتُ یَومَ القِیامَةِ أشفَعُ عُصاةَ اُمَّةِ النَّبِیِّ صلی الله علیه وآله؛ آن گاه که در روز قیامت برانگیخته شوم، گناهکاران امّت پیامبر اسلام را شفاعت خواهم کرد إحقاق الحقّ: ج 19، ص 129
-
.....
پنجشنبه 24 فروردینماه سال 1391 20:56
بعضی شبها بیخواب و بی تاب میشم. طاقتم رو به اتمام هست.اینکه بخوام یه موجود لطیف و پاک رو بغل کنم منو بیصبر می کنه. یه روز خواب زایمان دیدم. وحشتناک بود.چون یه دکتر دیگه داشت به زور منو میبرد اتاق عمل. دکتر خودم رسید و نجاتم داد. بعضی روزها همه چیز ناراحتم می کنه و من تبدیل میشم به یک مامان و همسر بداخلاق و...
-
السلام علیک یا صاحب الزمان
پنجشنبه 10 فروردینماه سال 1391 10:36
چشمانمان به راه است... عیدمان انتظار است... عیدی ما ، آمدن شماست.(ان شا الله)
-
سحر خیز باش تا کامروا باشی...
جمعه 19 اسفندماه سال 1390 09:41
خوبیم الحمدلله ...بعد از سالی ، یه بار جمعه صبح زود بیدار شدیم ، یعنی بعد از نماز نخوابیدیم و با هم رفتیم آش خریدیم اومدیم خوردیم. بعدا نشستیم که خب حالا چی که صبح زود بیدار شدیم...کلی وقت اضافه آوردیم... البته کار زیاده ها و هنوز خونه تکونی نکردیم.یعنی قراره فردا یه خانمی بیاد کمک من و با هم معجزه کنیم و این بازار...
-
گلایه هام... رمز عوض کردم.همون رمز همیشگی!!
چهارشنبه 17 اسفندماه سال 1390 09:03
-
وقتی با تو هستم !
دوشنبه 8 اسفندماه سال 1390 08:14
هیچ می دونی چی منو میبره تا اوج؟! وقتی چند لحظه سکوت می کنی و دستتو میذاری روی سر بچه مون و من می بینم لب هات آروم آروم داره تکون می خوره ... ذکر میگی قرآن می خونی صلوات می فرستی یا قربون صدقه میری ... وقتی از اول بارداری تا حالا گفتی این بچه امانته ! مال ما نیست. هر اتفاقی افتاد ،آروم باش! وقتی با جدیت ازم پرسیدی تو...