نور چشم من ، امانت خدا

رَبِّ اجْعَلْنِی مُقِیمَ الصَّلاَةِ وَمِن ذُرِّیَّتِی رَبَّنَا وَتَقَبَّلْ دُعَاء

نور چشم من ، امانت خدا

رَبِّ اجْعَلْنِی مُقِیمَ الصَّلاَةِ وَمِن ذُرِّیَّتِی رَبَّنَا وَتَقَبَّلْ دُعَاء

کار خانگی !

یه کار مشابه کار قبلی اونم تو خونه واینترنتی برام می خواد جور بشه ایشالا...


امید بستم به خدا و نمی خوام بچمو هنوز نیومده اذیت کنم. خانم دکتری که برا مصاحبه منو دید بهم گفت بچتون محقق میشه ایشالا!!


فقط خنده ام گرفته بود که با این دماغ و با این فسقلی که یه عالمه جا گرفته  با اعتماد به نفس نشسته بودم جلوش که می خوام کار کنم.


اون خانم دکتر هم خندید گفت بچه اولته خبر نداری چه خبره ...وقت برا دستشویی رفتن هم بهت نمیده !

شرمنده ام...

وقتی میرسم آزمایشگاه و میگن باید برا این آزمایش سه ساعت بشینی و فعالیت نکنی اولین چیزی که به ذهنم میرسه مادر بودن با تحمل همه سختی هاشه.من خیلی لوس و متوقعم .اما یادم اومده مامان من همه کاری میکنه. همه زحمتی به خودش میده و تا حالا ندیدم بگه من این همه کار برای بچه هام کردم.وما....


خیلی عقبیم مامان.

داغ دل!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مادر ...

• حضرت فاطمه سلام الله علیها •

آن گاه که در روز قیامت برانگیخته شوم، گناهکاران امّت پیامبر اسلام را شفاعت خواهم کرد

إحقاق الحقّ: ج 19، ص 129

.....

بعضی شبها بیخواب و بی تاب میشم. طاقتم رو به اتمام هست.اینکه بخوام یه موجود لطیف و پاک رو بغل کنم منو بیصبر می کنه.


یه روز خواب زایمان دیدم. وحشتناک بود.چون یه دکتر دیگه داشت به زور منو میبرد اتاق عمل. دکتر خودم رسید و نجاتم داد.


بعضی روزها همه چیز ناراحتم می کنه و من تبدیل میشم به یک مامان و همسر بداخلاق و وحشتناک.امروز دیدم نمیشه هی من بداخلاقی کنم سر همسرم.و اون هم خسته کنم. نماز ظهر می خوندم که این حالت خشم به سراغم اومد.بعد تو  نماز خودمو به زور آروم کردم و بعد اصلا به همسر بیچاره نگاه نمی کردم. چون تو اینجور موقع ها حتی نگاه کردن بهش کلافه ام میکنه. رفتم تو اتاق و روی تخت دراز کشیدم .نفس عمیق کشیدم و یه کتاب گرفتم دستم و خودمو گم کردم تو اون کتاب.همسرم فهمیده بود چه خبره. اومد کنارم و آروم گفت هر وقت خواستی بیا ناهار بخوریم و رفت. منم بهش گفتم باشه می دونی که دست خودم نیست.و بعد یواش یواش آروم شدم..به همین سادگی.


دلمو باید نگه دارم تا وسوسه نشم که آرزوهای خودمو به بچه مون القا کنم. نباید هوس های خودمو به بهانه بچه وارد زندگی کنم. اینکه چیزهای مربوط به بچه خیلی خوشکل هستند بیشتر برای جذب مامان بابا ها هست ولی من هی دست دلم رو میگیرم و از مغازه ها بیرون میکشم.

بیشتر کاربردی خرید کردم.اما یه چیزو نمی تونم کنترل کنم.و بیصبرانه منتظرش هستم.اونم خرید کتاب برا بچه هست.ئئ


الان کیکم سوخت. روشو گذاشتم برشته بشه که سوخت.


یه حدیث تو قران همسرم در زیر تفسیر آیه اومده بود که می گفت خدا درد ها و مریضی ها رو که می فرسته می خواد مرگ رو یاد ما بندازه...من خندیدم گفتم پس این کمردردها داره بهم پیام مرگ میده.همسرم نگام کردو گفت دردهای تو پیام زندگیه ! اینقدر به دلم نشست.



خب همین یه کم نوشتم چون دلم تنگ شده بود برا دوستام.وگرنه حس نوشتن نداشتم.