نور چشم من ، امانت خدا

رَبِّ اجْعَلْنِی مُقِیمَ الصَّلاَةِ وَمِن ذُرِّیَّتِی رَبَّنَا وَتَقَبَّلْ دُعَاء

نور چشم من ، امانت خدا

رَبِّ اجْعَلْنِی مُقِیمَ الصَّلاَةِ وَمِن ذُرِّیَّتِی رَبَّنَا وَتَقَبَّلْ دُعَاء

برکت و شادی



اندازه استخوان ران بجه ؟ خوبه

رشد بچه ؟ خوبه کافیه

اندازه سر بچه ؟خوبه

وزن مادر بچه ؟ ماشالا رضوان زشت میشی ها ! دکتر دیگه نتونست چیزی نگه. دوست خانوادگیمونه.

کم همسرم بهم میگفت مطمئنی بارداری یا اینا همش چربی اند!! حالا دکتر جلوی همسرم بهم گفت!

فشار خون ؟ خوبه


الحمدلله


اینا رو مقدمه گفتم تا بگم چه خبره واقعا!!!


گفتم خانم دکتر میشه من همینجا منتظر بمونم تا همسرم هم برسه و سونو رو ببینه. گفت باشه .بنده خدا از دست ما آسایش نداره ها !!!

همسرم اومد. با هم ضربان قلبشو شنیدیم. و با هم دیدیمش.البته ما زیاد متوجه نبودیم. خانم دکتر میگفت اینجا ستون فقراته و اینجا پاهاشه و ...

اما وقتی داشت پاهاشو تکون میداد خیلی خیلی ذوق کردم. دوتا پای فندقی هی وول می خوردن.


خانم دکتر: خب دختر هم هست!


دختر برکت و مهر خونه است! دختر آرامش خونه است ! خدا وقتی به کسی دختر میده حتما خیلی دوستش داره.دختر مایه ی نشاط خونه است.


خدایا من شادم. دیشب تو اوج بودم و بیقرار. نه از جنسیت که فقط سلامت همیشگی و تربیت خوبش برام مهمه.حس خوبی داشتم از دیدن یه موجود کوچولو در درونم که گاهی سر نماز صبح تکون هاش شروع میشه و منو بی تاب میکنه.

از سلامتیش. از شادی همسرم. از همه چیز و همه چیز و همه چیز...ممنونم ازت.

خدایا بهم نیرو و توانی بده که روح کودکم رو پر از شادی نشاط و آرامش کنم. روح کودکمو آزرده نکنم. روح کودکمو وصل کنم به تو.

خدایا خطاهامو بپوشون و نگذار اشتباهات من سرنوشت کودک منو به خطر بندازه. خدایا به من یاد بده .

خدایا خیلی حرف دارم باهات. بذار بعدا بهت میگم.




اما یه چیز کوچولو و یواشکی : هنوز اسمشو نمی تونم انتخاب کنم. همسرم میگه یا زهرا یا مریم و من هم ( بنا به دلایلی این دوتا هنوز به دلم ننشسته) و دیگه هیچ اسمی ندارم. همسرم در مقابل رضوان استقبال خوبی نداشت. دیگه رضوان به دلم نیست. احتمالا یکی از همون دوتا میشه. و به احتمال 70 درصد زهرا...


الحمدلله

اینقدر هیجان زده ام که از دیروز داشتم فکر می کردم که چه جوری اینجا بنویسم...


در طی دو روز گذشته چندین بار حرکت رو حس کردم.... نمی دونم چه جوری بگم. اولش گفتم شاید حرکات شکمی خودم باشه ولی وقتی کتاب مربوط به بارداری رو خوندم و دیدم دقیقا همون حرکت رو  داره خیلی خوشحال شدم. ...حالا ممکنه یه ربع بی حرکت و بیصدا دراز بکشم تا دوباره کوچولوی ما از داخل با مشت کوچولوش بزنه به دیواره داخلی..

خدایا فعلا تا همینجا شکر و شکر و شکر....

این مدت همش وقتی میبینم بچه کوچکی در مثلا دو سالگی یا بزرگتر مشکل داره عاجزانه از خدا درخواست می کنم که بچمون همیشه سالم باشه... من بیماری میوه زندگی رو می شناسم. بیماری پاره تن رو که جلوی چشمت بزرگ بشه و با درد رشد کنه ... همه مریض ها رو شفا بده خدای مهربونم...


فردا ایشالا میرم برای سونوگرافی کامل...خیلی خیلی بیقرارم.... امیدوارم تا الان از نی نی خوب مراقبت کرده باشم...


وقتی چندتا بچه چندماهه رو دیدم که تو بغل مامانشون خوابیدن یا گریه می کنن حسابی ذوق کردم و دلم بیتاب شدن برای در آغوش کشیدن تو ! 


خدایا تا همین جا هم می دونم بیشتر از لیاقت من بهم لطف داشتی که اجازه دادی این لحظه های شیرینو تجربه کنم. خدایا لطفا منو برای بقیه الطاف زیبات آماده کن...


پ.ن : راستی خدایا نمی دونم ازت چه جوری تشکر کنم گره اون مشکل به طور معجزه آسایی داره از هم باز میشه... دوست دارم.




التماس دعا



یه کار گره خورده و پیچ در پیچ برام پیش اومده. افتادم وسط جریانی که نباید من درگیرش می شدم و مسئله مهمی هست... به دعا فراوان محتاجم...

کلا...

شدم سکوت !

سکوت مطلقم . دلم تنهایی می خواد توی یه جنگل آروم کنار دریا بشینم ...دلم می خواد تو صدای موج های دریا گم بشم...دلم حرم امام رضا می خواد که بشینم و تو موج نجواهای مردم گم بشم. بی هیچ حرفی..


دوست دارم تنها باشم اما نه تو خونه...تنهایی تو خونه آزارم میده.


این روزها خوبیم. گاهی ضربان قلبشو حس میکنم...همسرم با خنده میگه صدای معده پرکارته!!! آخه خدا رو شکر بی اشتهایی هام رفتن..

دیگه کم کم می خوام خریدامو شروع کنم...وقتی میرم تو مغازه بی اختیار از زیر چادر دست می کشم روی شکمم و با یه حس خوشکل و جدید روبرو میشم. اما بیشتر از اونی که فکر کنم چی باید به بچمون بپوشونم یا چه اسباب بازی براش بخرم دلم قیلی ویلی میشه برا بازی کردن های دو نفره یا سه نفره مون... هیچ اسباب بازی خاصی رو آرزو نمی کنم براش اما از خدام هست که دستشو تو دست باباش ببینم که با هم میرن پارک یا حیاط که بدو بدو کنن... که خاک بازی کنن ...آب بازی کنن ...یا خودم سرتا پا خیس بشم تو این آب بازی ها...یا اینکه اونقدر بپریم بالا و پایین که نفسمون بگیره.. اوه یادم رفت من عاشق کتاب خوندن برای بچه ها هستم... و چه لذتی داره که خواب بعدازظهر بکشونتت تو رختخواب و تو به جای خواب هزار بار یک کتاب رو بخونی و هربار چشمان ذوق زده بچه رو ببینی ...انگار اولین باره که می شنوه شنل قرمزی رو آقا گرگه خورد!

من برای بچه داداشم یه عالمه کتاب خریدم وخوندم و از بس رو مغزش کار کردم عاشق کتابه ! و من عاشق کتاب خوندن برای اون...بس که با حوصله و هیجان گوش میده... شب آخری که اینجا بودن نمی خوابید و نشسته تا ساعت 4 صبح براش کتاب خوندم... و این بچه برای هزارمین بار با تعجب بهم گفت این آدم بدهای تو کتاب به جای خدا ، مجسمه ها رو دوست دارن ! برا همین حضرت ابراهیم رو انداختن تو آتش!



حالا ایشالا نی نی مون بیاد .... 


نمی دونم چی شد جمله بالا رو که نوشتم دلم رفت یه جای دیگه...

زیر لب میگم :

حالا ایشالا آقامون بیاد...



بیخود نبود که پرید ... نوشته هامو میگم. رنگ و بوی ریا داشت... عجب بود و خودشیفتگی ....


میام دوباره و مینویسم ایشالا..