وقتی چشماش نصفه شب برق میزنه و بعد آروم آروم یه لبخند بهم تحویل میده ، آیا حق دارم از بی خوابی شکایت کنم؟
وقتی دارم از کنارش رد میشم و با اون نگاه مهربونش تموم مسیر حرکت منو دنبال می کنه آیا می تونم ناسپاس باشم ؟
وقتی با دستان لطیفش محکم دست منو تو خواب میگیره چی می تونم بگم؟
وقتی بالای سرش می ایستم و اون با تمام توانش خودشو به سمت من بالا میکشه تا بغلش کنم آیا می تونم ذوق تمام دنیا رو برای داشتنش نکنم؟
همه اینها هست و همه شادی های دنیا ...اما هربار می خندم و می خندد دلم برای دختر 8 ساله ای می گیرد که دیگر بابا ندارد؟ دارم له میشم زیر این غم...خدایا به هممون صبر بده ...