با تو هستم که هنوز باور نمی کنم که این تو باشی که این حرفها را به مامان من زدی...
کدام لقمه ناپاکی در ناکجا آباد خوردی که تو را به این حال و روز رساند.
دیگر نه تو را دوست دارم و نه آنانی را که با تواند...در قرآنم نوشته بود ....
وَإِذَا مَا أُنزِلَتْ سُورَةٌ نَّظَرَ بَعْضُهُمْ إِلَى بَعْضٍ هَلْ یَرَاکُم مِّنْ أَحَدٍ ثُمَّ انصَرَفُواْ صَرَفَ اللّهُ قُلُوبَهُم بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لاَّ یَفْقَهُونو چون سورهاى نازل شود، بعضى از آنان به بعضى دیگر نگاه مىکنند [و مىگویند:] «آیا کسى شما را مىبیند؟» سپس [مخفیانه از حضور پیامبر] بازمىگردند. خدا دلهایشان را [از حقّ] برگرداند، زیرا آنان گروهى هستند که نمىفهمند.
فَإِن تَوَلَّوْاْ فَقُلْ حَسْبِیَ اللّهُ لا إِلَـهَ إِلاَّ هُوَ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَهُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِیمِپس اگر روى برتافتند، بگو: «خدا مرا بس است. هیچ معبودى جز او نیست. بر او توکل کردم، و او پروردگار عرش بزرگ است.»
در چشمانش چشم دوختی و به خاطر یک مشت چرک دنیا یا به قول تو محبت و دلسوزی آنها که گفتی بهترند و مهربانترند یا همان پول ، تمام محبتش را له کردی...چه وقیح و خوار هستی تو...چه پست هستی تو...کاش روزی به پایش بیفتی روزی که دیگر دیر نباشد...
خواستم از خدا که شر تو را در دامن خودت قرار دهد ..اما به بچه کوچک ات نه...دلم برای معصومیتش می سوزد...و چه ناشکر و ناسپاسی که حتی قدر سلامتی اش را سلامتی تان را نمی دانید...
چشم به زمین دوخت و.... اشک هایش را کسی ندید...
ای وای مادرم....
دلم پر از غصه است.... در شک مانده ام و باور نمی کنم...
کاش می توانستم بیشتر بنویسم...
فقط به قول دوستم دعا می کنم ما مثله تو نشویم...تو مایه خجالتی...خدایا ما را حفظ کن...
سلام
من تعداد انگشت شمار دوست مجازی اینجا دارم که به اندازه ی تمام دوستای دنیا در حق من محبت می کنند.و دوستشون دارم...کاش بتون جبران کنم.
دوستتون دارم رفقا !!!!
خوبم اما یه مدت بود دلم می خواست اینجا مثه قبلا (بارونی و دلگیر کننده و درددل ) بنویسم ولی دلم نمیومد چونکه خواسته بودم اینجا شاد باشم..اما حالا می نویسم.هرچی که تو دلمه باشه و باید اینجا باز بشه...
صبح زود بود.هوا محشر بود.داشتم می رفتم سرکار.بارون می اومد.چتر داشتم .اولین بار تو بارون چتر گرفتم رو سرم که توت فرنگیمون سرما نخوره از روی پل داشتم رد می شدم که یهو وسط راه دلم ریخت....
حالم بد شد. میلرزیدم نمی دونستم چکار کنم. زنگ زدم به همسرم . گفت نگران نباش هر اتفاقی بیفته خدا خواسته اصلا نترس فقط آروم باش و خودتو برسون بیمارستان. تاکسی دربست گرفتم تا نشستم تو ماشین نوحه حضرت علی اصغر می خوند... بدجوری آرومم کرد. به هرکی میگم میگه شاید با شنیدنش اوضاعت بدتر شده اما همراه با گریه یه جورایی صبر اومد تو دلم نشست. قربون قلب مهربون و کوچیکشون برم...با دکترم تلفنی صحبت کردم اونم دلداریم داد و کارهایی که باید میکردم رو بهم گفت... رفتم بیمارستان و زنگ زدم به دخترعموم که باهاش راحتم و بهش گفتم بیاد . چون همسرم سرکار بود و محل کارش خیلی از من دور بود بهش گفتم نیا...
دارزکشیدم رو تخت و منتظر بودم. یادم اومد که مادرشوهرم یه لقمه نان و پنیر از سفره حضرت رقیه بهم داده بود خوردمش و شروع کردم با حضرت رقیه به حرف زدن. انگار این کوچولوهای مهربون و بزرگ اون روز کنارم بودن...
دکترم گفت خطر رفع شد و من یه مدت در استراحت مطلق بودم تا مشکلی پیش نیاد.....
الحمدلله
شاید تازه تو همون روزها تازه قدر این معجزه درونم رو فهمیدم.
همسرم اومد و گفت این بچه مال ما نیست امانته پس اگه دادن بهمون که باید امانت دار باشیم اگه ندادن هم که شاید هنوز زمانش نرسیده.نگران نباش . و انگار من برای چند لحظه تا عرش بالا رفتم.
الحمدلله
حال وهوای خوبی دارم این روزها و مدیون مهر مهربانترین مهربانانم.امیدوارم بفهمم!
خواب دادادشم رو دیدم ... برا نی نی ما حوله آورده بود
اما بعدش خیلی عصبانی بود...
مامانم روز تاسوعا از شدت خستگی افتاد... جریانش طولانیه اما دیگه همه مون مستاصل شدیم...