نور چشم من ، امانت خدا

رَبِّ اجْعَلْنِی مُقِیمَ الصَّلاَةِ وَمِن ذُرِّیَّتِی رَبَّنَا وَتَقَبَّلْ دُعَاء

نور چشم من ، امانت خدا

رَبِّ اجْعَلْنِی مُقِیمَ الصَّلاَةِ وَمِن ذُرِّیَّتِی رَبَّنَا وَتَقَبَّلْ دُعَاء

همچنان منتظر

شبها منتظریم...


همسرم یه جور دیگه شده ... همش تو چشماش برق نگرانی و انتظاره !

میاد کنارم و میگه نکنه خیلی سخت باشه ها ...

میگه تربیت دختر سخت تره یا پسر...


عاشق این دلواپسی ها هستم....

یه روز یه بحث کوچولو داشتیم.من مقصر بودم و برخوردم نامناسب بود. همینطوری دلم گرفته بود رفتم قرآنو باز کردم و خوندم. اومد کنارم گفت استخاره می کنی. گفتم نه همینطوریه.... بعد گفت خب برام بگو چی نوشته..براش گفتم. در مورد شکر کردن و ناشکری بود. جریان افرادی که سوار کشتی اند و در موقع خطر از ته دل خدا رو می خونند و بعد که به ساحل رسیدن همه چی تموم میشه....

یهو بعد از مدت ها شروع کرد به حرف زدن و هر دومون دیدیم چقد کار زیاد همسرم و بارداری من به صورت نامحسوس ما دوتا رو از هم دور کرده بود. یادمون رفته بود اون اوایل چقدر با هم بودیم. چقدر همراه هم بودیم. اون دورتر شده بود چون مرد هست و خب طبیعتا حرف زدن و در د دل براش یه کار خاصه و شرایط خاص می خواد. من که همیشه حرف میزدم. خیلی خوب بود. هردومون یه دل سیر حرف زدیم. فقط خدا کنه اون برخورد اشتباه من رو یادش بره.چون خیلی روش اثر گذاشته بود.


خواستم بگم خیلی وقتا خودمون یا نفسمون یا شیطون از راهی که تصورشو هم نمی کنیم ذره ذره خراب کاری می کنن...خدا کمکمون کنه . حواسمون جمع باشه.


جوابیه پروردگار به یک منظر


این مطلب محشره ...فوق العاده است. چون کپی کردم جالب نشد بنابراین گذاشتم تو ادامه مطالب...



ادامه مطلب ...

آخرین روزها



زمزمه اومدنش رو می شنوم



یه شب یه نی نی تپلی سفید با چشمان بسته میاد تو خوابم و یه شب یه نی نی سبزه با چشمان درشت و لپ های گرد ...

همشون می خندن تو خواب هام و همشون دوست داشتنی اند.....


خدایا سلامتی نی نی هر روز برام دغدغه پررنگ تری میشه...

دلگیرانه

خیلی دو دل هستم اینا رو بنویسم یا نه ! کلا مدتیه این حرفا رو ننوشتم ....


اصلا حال و هوای اینجا به این حرفا نمی خوره...

میایین اونور با هم یکم درد دل کنیم.



خانه درد دل من !


رویای شیرین

چندتا دلیل داشت که نمی نوشتم .اول اینکه من دارم این وبلاگو مثه یه سورپرایز برا همسرم آماده می کنم که تو یه فرصت مناسب بهش بدم و این روزها زیاد خونه هست و نمی خوام ببینه !

بعد هم کلا حوصله نداشتم .خیلی بی حال و حوصله ام. هی می خوام بنویسم و میرم تو حالت غم و دلتنگی و دلم نمیاد بنویسم....



همش عصرها دلم می خواد بزنم بیرون. دلم یه رودخونه با یه چندتا درخت می خواد. سبز و آبی طبیعت کنار هم خیلی آرامش بخشه ..

یه جورهایی از دست اطرافیانم دلگیر شدم. اگه تو وبلاگ قبلی بود می نوشتم چی شده اما اینجا نه !

دیشب یه مقدار تنگی نفس و ضربان شدید قلب داشتم . دکترم گفت باید بری پیش متخصص قلب چک بشی. بعدا متخصص قلب گفت ظاهرا  مشکلی نیست ولی برو یه بیمارستان شاید مجبور بشن سزارینت کنن. دلم هری ریخت پایین. خیلی ترسیدم. آماده نبودم. بعد که زنگ زدم به دکترم  آرومم کرد و گفت چیزی نیست.اون بنده خدا خواسته احتیاط کنه. یه قرص بهم داد گفت بخور .

خدا رو شکر مشکلی پیش نیومد. یک ساعت بعد از خوردن قرص آروم شدم. اما حس تنهایی و ترسی که تو وجودم بود ول کن نبود. تا سه شب بیدار بودم.


حالا هم همش به اومدنت فکر می کنم. به دستان کوچک و ناز و نرمت. به لب های شیرین و چشمانی که بسته بودنشون هم زیباست. به صدای شیرین گریه هات و به اولین لبخندت. از خدا می خوام که همه زیبایی های داشتنت رو بهم بچشونه . سلامتیتو می خوام و شادی و عاقبت به خیریتو. عزیز نازنینم خوابیدن کنار تو و زل زدن به صورت پاک و معصومت برام یه رویای شیرینه. 


الحمدلله