نور چشم من ، امانت خدا

رَبِّ اجْعَلْنِی مُقِیمَ الصَّلاَةِ وَمِن ذُرِّیَّتِی رَبَّنَا وَتَقَبَّلْ دُعَاء

نور چشم من ، امانت خدا

رَبِّ اجْعَلْنِی مُقِیمَ الصَّلاَةِ وَمِن ذُرِّیَّتِی رَبَّنَا وَتَقَبَّلْ دُعَاء

خدایا نکنه نفهمم...

سلام

من تعداد انگشت شمار دوست مجازی اینجا دارم که به اندازه ی تمام دوستای دنیا در حق من محبت می کنند.و دوستشون دارم...کاش بتون جبران کنم.

دوستتون دارم رفقا !!!!


خوبم اما یه مدت بود دلم می خواست اینجا مثه قبلا (بارونی و دلگیر کننده و درددل ) بنویسم ولی دلم نمیومد چونکه خواسته بودم اینجا شاد باشم..اما حالا می نویسم.هرچی که تو دلمه باشه و باید اینجا باز بشه...


صبح زود بود.هوا محشر بود.داشتم می رفتم سرکار.بارون می اومد.چتر داشتم .اولین بار تو بارون چتر گرفتم رو سرم که توت فرنگیمون سرما نخوره از روی پل داشتم رد می شدم که یهو وسط راه دلم ریخت....

حالم بد شد. میلرزیدم نمی دونستم چکار کنم. زنگ زدم به همسرم . گفت نگران نباش هر اتفاقی بیفته خدا خواسته اصلا نترس فقط آروم باش و خودتو برسون بیمارستان. تاکسی دربست گرفتم تا نشستم تو ماشین نوحه حضرت علی اصغر می خوند... بدجوری آرومم کرد. به هرکی میگم میگه شاید با شنیدنش اوضاعت بدتر شده اما همراه با گریه یه جورایی صبر اومد تو دلم نشست. قربون قلب مهربون و کوچیکشون برم...با دکترم تلفنی صحبت کردم اونم دلداریم داد و کارهایی که باید میکردم رو بهم گفت... رفتم بیمارستان و زنگ زدم به دخترعموم که باهاش راحتم و بهش گفتم بیاد . چون همسرم سرکار بود و محل کارش خیلی از من دور بود بهش گفتم نیا...

دارزکشیدم رو تخت و منتظر بودم. یادم اومد که مادرشوهرم یه لقمه نان و پنیر از سفره حضرت رقیه بهم داده بود خوردمش و شروع کردم با حضرت رقیه به حرف زدن. انگار این کوچولوهای مهربون و بزرگ اون روز کنارم بودن...

دکترم گفت خطر رفع شد و من یه مدت در استراحت مطلق بودم تا مشکلی پیش نیاد.....

الحمدلله

شاید تازه تو همون روزها تازه قدر این معجزه درونم رو فهمیدم.

همسرم اومد و گفت این بچه مال ما نیست امانته پس اگه دادن بهمون که باید امانت دار باشیم اگه ندادن هم که شاید هنوز زمانش نرسیده.نگران نباش . و انگار من برای چند لحظه تا  عرش بالا رفتم.

الحمدلله

حال وهوای خوبی دارم این روزها و مدیون مهر مهربانترین مهربانانم.امیدوارم بفهمم!





نظرات 4 + ارسال نظر
نازی یکشنبه 27 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 09:07 ق.ظ http://www.hedyahhaykhodayi.blogfa.com

سلام رضوان جون
واااااااااااااای دیدم چند وقتی ازت خبری نیست گفتم شاید مشغولی
خداروشکر همه چیز به خیر گذشت
تورو خدا بیشتر مواظب خودت باش عزیزم
بوووووووووس برای خودت و تربچه خاله

سلام گلم. ممنونم

فعلا که سر کار هم نمیرم و تو خونه ام فقط این مدت زیاد پای نت ننشستم.


از طرف یه تربچه به خاله اش : دوست دارم خاله جون بوووووووووووووووووس

ته مانده حرف های دلم (فاطیما) یکشنبه 27 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:21 ق.ظ http://fatimapic64.blogsky.com/

سلام
خدارو شکر خطر رفع شد
امیدوارم با موفقیت پشت سر بذاری این روزهارو

ممنونم . انگار داشت یادم می رفت از این همه مهر و معجزه در درونم و یه تلنگر لازم بود...

مامان محمدین یکشنبه 27 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 02:41 ب.ظ http://mohammadein.blogfa.com

وااااااااااااااای رضوان راست میگی؟ خوبی الان؟؟؟؟؟؟؟؟

نگرانتم

امروز بهت اس میدم

می بوسمت

بدون که بی اندازه این مدت به فکرت بودم

عاشقتم

سلام قربونت برم ....من خوبم خدا رو شکر .اس ام اس هات هم که حسابی منو غافلگیر می کنه از بس توشون محبت ریخته.

دوست دارم و ممنونم که برام دعا می کنی.

aanita یکشنبه 27 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 07:27 ب.ظ

Khodaro shokr. Negaraanet budam. Montazeretam harvaght tunEsti on sho. Misparametun be khoda. Nini ham hallesh khoobe negaran nabaash be chizaaye khoob fekr kon. Be delet negaranni raah nade. Duset daram

سلام مهربونم
واقعا خدا رو شکر
تو چه ساعت هایی به وقت ما آن لاین هستی تا منم بیام.
دلم برات تنگ میشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد