نور چشم من ، امانت خدا

رَبِّ اجْعَلْنِی مُقِیمَ الصَّلاَةِ وَمِن ذُرِّیَّتِی رَبَّنَا وَتَقَبَّلْ دُعَاء

نور چشم من ، امانت خدا

رَبِّ اجْعَلْنِی مُقِیمَ الصَّلاَةِ وَمِن ذُرِّیَّتِی رَبَّنَا وَتَقَبَّلْ دُعَاء

کلا...

شدم سکوت !

سکوت مطلقم . دلم تنهایی می خواد توی یه جنگل آروم کنار دریا بشینم ...دلم می خواد تو صدای موج های دریا گم بشم...دلم حرم امام رضا می خواد که بشینم و تو موج نجواهای مردم گم بشم. بی هیچ حرفی..


دوست دارم تنها باشم اما نه تو خونه...تنهایی تو خونه آزارم میده.


این روزها خوبیم. گاهی ضربان قلبشو حس میکنم...همسرم با خنده میگه صدای معده پرکارته!!! آخه خدا رو شکر بی اشتهایی هام رفتن..

دیگه کم کم می خوام خریدامو شروع کنم...وقتی میرم تو مغازه بی اختیار از زیر چادر دست می کشم روی شکمم و با یه حس خوشکل و جدید روبرو میشم. اما بیشتر از اونی که فکر کنم چی باید به بچمون بپوشونم یا چه اسباب بازی براش بخرم دلم قیلی ویلی میشه برا بازی کردن های دو نفره یا سه نفره مون... هیچ اسباب بازی خاصی رو آرزو نمی کنم براش اما از خدام هست که دستشو تو دست باباش ببینم که با هم میرن پارک یا حیاط که بدو بدو کنن... که خاک بازی کنن ...آب بازی کنن ...یا خودم سرتا پا خیس بشم تو این آب بازی ها...یا اینکه اونقدر بپریم بالا و پایین که نفسمون بگیره.. اوه یادم رفت من عاشق کتاب خوندن برای بچه ها هستم... و چه لذتی داره که خواب بعدازظهر بکشونتت تو رختخواب و تو به جای خواب هزار بار یک کتاب رو بخونی و هربار چشمان ذوق زده بچه رو ببینی ...انگار اولین باره که می شنوه شنل قرمزی رو آقا گرگه خورد!

من برای بچه داداشم یه عالمه کتاب خریدم وخوندم و از بس رو مغزش کار کردم عاشق کتابه ! و من عاشق کتاب خوندن برای اون...بس که با حوصله و هیجان گوش میده... شب آخری که اینجا بودن نمی خوابید و نشسته تا ساعت 4 صبح براش کتاب خوندم... و این بچه برای هزارمین بار با تعجب بهم گفت این آدم بدهای تو کتاب به جای خدا ، مجسمه ها رو دوست دارن ! برا همین حضرت ابراهیم رو انداختن تو آتش!



حالا ایشالا نی نی مون بیاد .... 


نمی دونم چی شد جمله بالا رو که نوشتم دلم رفت یه جای دیگه...

زیر لب میگم :

حالا ایشالا آقامون بیاد...



نظرات 3 + ارسال نظر
گلابتون بانو جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:52 ب.ظ http://golabatoonbanoo.blogfa.com

انشاالله به سلامتی به دنیا میاد، باهاش بازی می کنی، براش کتاب می خونی...

ممنونم عزیزم ایشالا...
گل پسرتو ببوس

آیدین جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 05:28 ب.ظ http://fakhtehf60.persianblog.ir/

وای کتاب خوندن...منکه از بس خوندم خسته شدم مخصوصا ظهرها که خودم یه دفعه غرق خواب میشم ۱۰ تا کتاب میریزه جلوم که باید همش رو بخونی...انشالا به تمام آرزوهات برسی

دقیقا می دونم چه حسی داره ..

انتخاب که نه اجبار بین کتاب خوندن و خواب بعدازظهر!! وقتی کلماتو پشت سرهم خواب آلود می خونی و یهو می بینی بچه چشماش پر از شوقه چون به جای حساس رسیدی و خودت نفهمیدی!!!

*پرنیان* پنج‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 08:51 ق.ظ http://ghalam110.blogfa.com/

آخی عزیزم!!! ایشالا به خیر و خوشی دنیا میاد هم حالتو جا میاره هم اینکه حسابی باهاش بازی میکنی

منم گاهی فقط دلم میخواد توسکوت غرق بشم...برا همین همیشه ز سکوت و بی انتهاییه شب لذت میبرم...میخوام توش گم بشم محو بشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد