نور چشم من ، امانت خدا

رَبِّ اجْعَلْنِی مُقِیمَ الصَّلاَةِ وَمِن ذُرِّیَّتِی رَبَّنَا وَتَقَبَّلْ دُعَاء

نور چشم من ، امانت خدا

رَبِّ اجْعَلْنِی مُقِیمَ الصَّلاَةِ وَمِن ذُرِّیَّتِی رَبَّنَا وَتَقَبَّلْ دُعَاء

مادر و دختر (هفته اول )

وقتی تصمیم گرفتم از اولین لحظه های مادرانه ام بنویسم شرم کردم از نگاه همیشه نگران و مهربان مادرم... تصمیم گرفتم از او و لحظه های با او بودن بنویسم ... لحظه ای که دو مادر با هم نخوابیدیم ... کنار هم صبر کردیم ، کنار هم شاد شدیم و  کنار هم تمام اون روزها را گذراندیم ...


یک روز تمام زهرا خانم تکون نخورد...هرچی آب میوه و غذا و سرم خوردم تکون نخورد ...دکتر گفت همین امشب باید بیاد... دلم خیلی آروم بود...می دیدم قلب بچه ام نا منظم میزنه ها اما نمی ترسیدم..دلم محکم شده بود. کسی دلم را محکم بسته بود !


به مامانم دیر خبر دادیم .با جاریم رفتیم بیمارستان و وقتی دکتر گفت دیگه باید عمل کنی به مامانم خبر دادیم. مامان اینا اون روز خونه خاله ام مهمون بودن. اینقدر بی تابی و گریه کرده بود که خاله ها و دایی ها همه باهاش اومدن بیمارستان !

قبل از اینکه برم اتاق عمل همسرم اومد پیشم و در گوشم گفت تو می تونی !!!! با خنده و بعد با من تا پشت در اتاق عمل اومد . نگاه اون شبش رو هیچ وقت فراموش نمی کنم.  خلاصه زهرا خانم جمعه شب ساعت 10.5به دنیا اومد و من تو همون اتاق عمل دیدمش .آخه عمل سزارین با بی حسی انجام دادم. یهو صدای گریه شنیدم و دکتر بیهوشی که بالای سرم بود ، گفت نخواب . صدای بچه تو می شنوی .... و من یهو سرشار شدم ....پر شدم. لبریز شدم. ولی یه آرامش خوبی داشتم که بهترین خواب این مدتو تو  اون یک ساعت تجربه کردم.

از اتاق عمل که اومدم بیرون اولین نفر همسرم رو دیدم و باز با نگاهش یه عالمه مهر و عشق و ارامش سرریز کرد تو وجودم...


ادامه دارد....


فعلا همین تا بعد بقیه شو بذارم.






مژده میلاد



شب ها و روزها خداوند به ما لبخند می زند....



زهرا خانم ما در شب  میلاد امام حسین (ع) متولد شد.



میلاد امام مهربان مبارک




خب طبق روال عادی سر من هم الان حسابی شلوغه ! خدا رو شکر با اینکه زهرا جان عجله داشت و می خواست خودشو با امام حسین برسونه و زودتر از زمانش اومد ، اما هر دو خوبیم. مسایل و مشکلات اوایل رو هم داریم اما این روزها پر نعمت ترین روزهای ماست.

الحمدلله



از همون اول که اینجا نوشتم توفکر همه کسانی که به هر دلیلی مادر نشدن بودم و با هر پستی که نوشتم دلم می گرفت که الان دعا می کنم ایشالا خدا همه رو شامل لطف خودش بکنه.



همچنان منتظر

شبها منتظریم...


همسرم یه جور دیگه شده ... همش تو چشماش برق نگرانی و انتظاره !

میاد کنارم و میگه نکنه خیلی سخت باشه ها ...

میگه تربیت دختر سخت تره یا پسر...


عاشق این دلواپسی ها هستم....

یه روز یه بحث کوچولو داشتیم.من مقصر بودم و برخوردم نامناسب بود. همینطوری دلم گرفته بود رفتم قرآنو باز کردم و خوندم. اومد کنارم گفت استخاره می کنی. گفتم نه همینطوریه.... بعد گفت خب برام بگو چی نوشته..براش گفتم. در مورد شکر کردن و ناشکری بود. جریان افرادی که سوار کشتی اند و در موقع خطر از ته دل خدا رو می خونند و بعد که به ساحل رسیدن همه چی تموم میشه....

یهو بعد از مدت ها شروع کرد به حرف زدن و هر دومون دیدیم چقد کار زیاد همسرم و بارداری من به صورت نامحسوس ما دوتا رو از هم دور کرده بود. یادمون رفته بود اون اوایل چقدر با هم بودیم. چقدر همراه هم بودیم. اون دورتر شده بود چون مرد هست و خب طبیعتا حرف زدن و در د دل براش یه کار خاصه و شرایط خاص می خواد. من که همیشه حرف میزدم. خیلی خوب بود. هردومون یه دل سیر حرف زدیم. فقط خدا کنه اون برخورد اشتباه من رو یادش بره.چون خیلی روش اثر گذاشته بود.


خواستم بگم خیلی وقتا خودمون یا نفسمون یا شیطون از راهی که تصورشو هم نمی کنیم ذره ذره خراب کاری می کنن...خدا کمکمون کنه . حواسمون جمع باشه.


جوابیه پروردگار به یک منظر


این مطلب محشره ...فوق العاده است. چون کپی کردم جالب نشد بنابراین گذاشتم تو ادامه مطالب...



ادامه مطلب ...

آخرین روزها



زمزمه اومدنش رو می شنوم



یه شب یه نی نی تپلی سفید با چشمان بسته میاد تو خوابم و یه شب یه نی نی سبزه با چشمان درشت و لپ های گرد ...

همشون می خندن تو خواب هام و همشون دوست داشتنی اند.....


خدایا سلامتی نی نی هر روز برام دغدغه پررنگ تری میشه...